داستان این من و این تو
قسمت چهل و چهارم
بخش چهارم
یک پارک نزدیک خونه ی ما بود ... همون جا نگه داشت و یاس و کیان رو بردیم تا بازی کنن ...
وقتی خسته شدن , رفتیم کنار یک محوطه ی چمن کاری روی نیمکت نشستیم .... کیان با یاس خوب کنار میومد و ملاحظه ی کوچیک تر بودن اونو می کرد ...
از روی زمین میوه های کاج رو برمی داشتن و یک جا جمع می کردن ... و خوشحال بودن که داره زیاد میشه ...
من با هما سر گرم حرف زدن شدم ... ولی چشمم همش به یاس بود ...
از عروسی گفتم و از سینا و از احساسم ... چون هما زن بسیار عاقل و با تجربه ای بود , منو نصیحت می کرد و من به این مشاوره احتیاج داشتم ...
در یک چشم بر هم زدن , دیدم کیان تنهاست و یاس نیست یک مرتبه ... از جام پریدم ...
وحشت زده به اطراف نگاه کردم ... پرسیدم : کیان جان , یاس کجاست ؟
گفت : نمی دونم داشت بازی می کرد ... رفته کاج بیاره ...
هما زد تو صورتش و گفت : بدو ... خودش دست کیان رو گرفت و با هم شروع کردیم به گشتن ...
اولش فکر می کردم همین دور و براست ... ولی نبود ...
هر جایی رو می گشتم ,, ولی خبری از یاس نبود ...
باورم نمی شد ... آب شده بود رفته بود تو زمین ... هراسون می دویدم و فریاد می زدم : یاس ... یاس ...
ای خدا نه ... یا امام رضا به دادم برس ... یاس ...
هما از یک طرف و من از طرف دیگه می دویدیم ... حال من معلوم بود ...
دیگه فریادهای من دلخراش شده بود و کسانی که توی پارک بودن متوجه ی ما شدن ...
هر کس می خواست یک طوری به ما کمک کنه ...
هما آدرس لباس و شکل یاس رو می داد و می دوید ... اون با سرعت خودشو رسوند به خیابون ...
و من از طرف دیگه رفتم که اسباب بازی ها رو بگردم ... فکر می کردم شاید رفته اونجا ....
نبود ....... از یاس خبری نبود .....
دیگه نمی دونستم چیکار کنم ، داد می زدم : به پلیس خبر بدین ... تو رو خدا یکی به پلیس خبر بده ...
تا انتهای پارک دویدم و به اطراف نگاه کردم و فریاد زدم ... نبود ,, با سرعت دویدم به طرف جایی که هما رفته بود ...
و فقط داد می زدم : ای خدا نه ... ای خدا , غلط کردم ... یاس رو بهم برگردون ...
ولی اون نبود که نبود ... تازه هما رو هم گم کرده بودم و نمی دونستم کجا رفته ...
بهتر بود من به سینا خبر بدم ولی چطوری بهش بگم ... الان از خواب بیدارش کنم , بگم یاس گم شده سکته می کنه ... ای خدا ... همین طور مثل ابر بهار اشک می ریختم ...
و تو همون حال تصمیم گرفتم به شرف خبر بدم ...
ترسیدم که مهتاب پیشش باشه ... اون زن پا به ماه ...
و بازم دویدم .... و داد زدم : یاس ...
دیدم یک آقایی که از روبرو میومد , هراسون گفت : شما بچه تو رو گم کردین ؟
گفتم : پیداش کردین ؟ می دونی کجاست ؟
گفت : من نه , یک خانمی پیداش کرده ... الان اون طرف دارن با پلیس حرف می زدن ... منو فرستاد دنبال شما ... نترس دختر جان , بچه ات پیدا شد ...
همین طور که می دویدم به طرف خیابون ... گفتم : پیداش کرده ؟ ... مطمئنی ؟
ناهید گلکار