داستان این من و این تو
قسمت چهل و چهارم
بخش ششم
و یاس رو از من گرفت ...
یاس بغض کرد و گفت : بابایی ترسیدم ...
پرسید : از چی بابا ترسیدی ؟ بهم بگو ببینم .
گفت : از خانم ترسیدم ...
گفت : خانم که ترس نداره ... و همین طور که یاس بغلش بود نشست روی مبل و از من پرسید : چی شده ؟ توام حالت خوب نیست ... خانم کیه ؟
گفتم : یاس رو بذار رو مبل شیرشو بخوره ... منم یک چایی درست کنم , برات تعریف می کنم ...
یاس عادت داشت روی مبل دراز بکشه و با یک دست شیشه رو بگیره و با انگشت دست دیگه اش موهاشو لوله کنه و اینطوری شیر می خورد و گاهی هم می خوابید ) ...
سینا گفت : توام بشین ... من میرم چایی می ذارم , تو خوب نیستی ... گریه ام کردی ؟ ای داد بیداد ... چی شده ؟ بگو ... همین الان تعریف کن ... بشین ...
تو رو خدا بشین ... می خوای برات آب بیارم ؟
و همین کارو کرد ... و زود یک لیوان آب داد دست من ...
و نشست جلوی روم و پرسید : چی شده ؟ بگو کسی اذیتتون کرده ؟ دعوات شده ؟
گفتم : نه , صبر کن برات تعریف می کنم ...
لیوان آب رو تا ته سر کشیدم ... از بس نگران من شده بود فورا شروع کردم ...
و عین واقعیت رو گفتم ...
در بین حرفای من عکس العمل نشون می داد , به خودش می پیچید و هی می گفت : وای خدا ... خدایا شکرت که به من رحم کردی ...
و یاس رو نوازش می کرد و خیره شده بود به اون ...
تا حدی که اشک تو چشمش جمع شد ... پشت سر هم می گفت : ای داد بیداد ... ای داد بیداد ....
ناهید گلکار