خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۴۶   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و پنجم

    بخش اول




    این من ( سینا ) :
    اون روز توی آژانس همه چیز رو محو می دیدم ... به شدت خوابم میومد ... 

    نزدیک عید بود و سرمون خیلی شلوغ بود ...
    این بود که هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه حواسم رو جمع کنم ... چون هماهنگی تورهای مسافرتی کار سختی بود و من و پیام تمام روز رو مشغول بودیم ...
    عمدا شرکت رو زودتر تعطیل کردم چون دیگه توان ایستادن نداشتم ...
    پیام کمکم می کرد تا سیستم ها رو ببندیم و کنترل کنیم ...
    همون طور که سرش پایین بود ... گفت : تبریک میگم سینا جان ...
    انگار یکی با پتک کوبید تو سر من ... هیچ وقت تو عمرم اونقدر به خنگی خودم واقف نشده بودم ... از خجالت مُردم و زنده شدم و کلا خواب از سرم پرید ...
    من اصلا اونو فراموش کرده بودم , گفتم : پیام به خدا ازدواج ما بیشتر مصلحتی بود ...
    باور کن اگر می دونستم که مهسا بالاخره به تو جواب مثبت میده من این کارو نمی کردم ... ولی در مورد من بیشتر به خاطر یاس بود ....
    آه بلندی کشید و گفت : راستش مهسا با من مشکلی نداشت , همون روز اول مادرم کارو خراب کرد و چشم مهسا رو ترسوند .
    مدت ها باهاش قهر بودم .... ولی خوب باور کن اون هیچ وقت به من ایرادی نگرفت ... همش از دست مادرم بود ... قبلا بهت گفته بودم دیگه هر کاری کردم با من راه نیومد ...
    گفتم : ببین پیام جان اگر دلش با تو بود گذشت می کرد ... درست نمی گم ؟

    گفت : نمی دونم ... به هر حال قسمت نبود ... ان شالله توام خوشبخت بشی ....
    رفتم جلوشو دستشو گرفتم و گفتم : منو می بخشی ؟ دوست نداشتم اینطوری بشه ...

    گفت : اشکالی نداره , خودتو ناراحت نکن ... من باهاش کنار اومده بودم ...
    یک ساله جواب تلفن منو هم نداده بود ... عیب نداره ...
    وقتی نشستم توی ماشین که برم طرف خونه خیلی ناراحت بودم ... نمی دونم چرا غیرتی شده بودم که پیام در مورد مهسا اونطوری حرف زد ... با اینکه به روی خودم نیاوردم ... ولی حسابی فکرم بهم ریخته  بود ...
    راستش وقتی با مهسا ازدواج می کردم اصلا یاد پیام نبودم ...
    نزدیک های خونه دوباره چشمم سنگین شد و تقریبا پشت فرمون خوابم برد ... هی می پریدم و به چشمم فشار میاوردم که خوابم نبره ...
    وقتی رسیدم , دیدم سارا اونجاست ولی من منگِ منگ بودم ...

    موقع ناهار ژیلا خانم زنگ زد و در کمال خانمی به من گفت : خوب کاری کردی با مهسا ازدواج کردی ... ما که خوشحال شدیم ، من می دونم برای بچه ی من چقدر زحمت کشیدی ... ازت ممنونم سینا جان ...
    بعد با رضا حرف زدم و آخر از همه هم پرویز خان گوشی رو گرفت و برای بار چندم بهم تبریک گفت و اینم دوباره یادآوری کرد که حتما عید برو کیش ... کلید ویلا دست عباس آقاست , ازش بگیر ... قبلا زنگ بزن برات تمیز کنه ...
     تا ناهار خوردم رفتم خوابیدم ... یک چیزایی شنیدم که مهسا می گفت می خواد یاس رو ببره پارک ...

    منم اشکالی ندیدم و شایدم حوصله ی فکر کردن به بد و خوبشو رو هم نداشتم ...
    همین دیگه ... یادم نیست کی خوابیدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان