خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم



    مدتی همون جا موندم ... و با صدای یاس که منو می خواست اومدم بیرون ...
    قبل از من مهسا بهش رسیده بود ولی اون از خواب که بیدار می شد اول منو صدا می کرد ...
    بغلش کردم و بردمش تو اتاقم ... داشتم قربون صدقه ی یاس می رفتم و باهاش بازی می کردم تا خواب از سرم بپره که مهسا زد به در ...
    گفتم : بفرما ...

    دو تا لیوان آب پرتقال دستش بود و گفت : دختر خوشگم گلوش تازه بشه ...
    گفتم : خودت چی ؟ ... برای خودت نگرفتی ؟

    گفت : چرا یکم خوردم ... این مال شماست ... بابایی بخوره که یاس ببینه چقدر خوبه ...
    گفتم : ممنون , خجالت دادی ...

    و از اتاق رفت بیرون ...
    می خواستم عادی باشم ولی نمی شد ... کاملا معذب بودم و نمی دونستم چیکار کنم ...
    بالاخره رفتم سراغ تلویزیون ...
    مهسا داشت آشپزی می کرد ... می خواستم برم به کمکش ولی راستش یک جورایی هنوز مثل غریبه بود برام ...
    شام خیلی خوشمزه ای درست کرده بود که هم من و هم یاس خیلی زیاد خوردیم .. .
    گفتم : اگر چیزی تو خونه کم و کسره لطفا بنویس تا من فردا سر راه بگیرم ...

    گفت : نه , اگر زحمتی نیست وقتی اومدی با هم بریم تا چیزایی که خودم می دونم بگیرم ...
    بعد از شام سکوتی سنگین بین ما برقرار شد ...
    یاس کنار مهسا نشسته بود و اون براش قصه می خوند ...
    بعد بهش گفت : آهنگ دوست داری برات بزنم تا بخوابی ؟
    یاس گفت : دوست دارم ...

    من توجهی نکردم و داشتم اخبار گوش می کردم ... اون دو تا با هم رفتن به اتاق مهسا ...

    کمی بعد در کمال تعجب من صدای تار شنیدم ...
    اول فکر کردم که این صدا قبلا ضبط شده ... ولی نوع نواختن اون معلوم بود که کسی داره اونو می زنه ... خیلی هم ماهرانه و زیبا ...
    رفتم کنار اتاق مهسا .. گوش دادم ... زدم به در ، صدا قطع شد ...
    گفت : بیاین تو ... من ناراحت نمیشم تو بیای تو اتاقم ...
    درو باز کردم و دیدم مهسا یک تار دستشه ...

    گفتم : تو تار می زدی ؟ عجب ...
    گفت : خوب آره ... چرا عجب ؟ ... کلاس رفتم یاد گرفتم ، البته خیلی ماهر نیستم ولی بلدم ...
    گفتم : خیلی برام جالب بود ... بزن دوباره ...
    گفت : می خوای تو چهار چوب در همین طور وایستی ؟ ... خوب بیا بشین ...
    گفتم : چطوره شماها بیاین بیرون ...

    بلند شد و گفت : بریم ... راستش می ترسیدم دوست نداشته باشی ...
    اومدیم نشستیم و مهسا زد ... خیلی قشنگ و دل نشین ...
    یکی از آثار همایون خرم رو نواخت که من خیلی دوست داشتم ...

    نمی دونم اون می دونست و عمدا اون آهنگ رو انتخاب کرده بود یا اتفاقی این طوری شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان