خانه
103K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۶/۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و پنجم

    بخش پنجم




    گوشی رو که قطع کرد , زنگ زدم به خونه ...
    مهسا آهسته گفت : بفرمایید ...
    گفتم : سلام خوبی ؟
    گفت : ای وای سینا تویی ؟ یاس خوابه ... ما خوبیم ... تو چطوری ؟
    گفتم : شب بچه ها میان خونه ی ما ... خرید داری بگو ... چون فکر نکنم وقت کنیم راحت بریم خرید ...
    گفت : می دونم مهتاب به من گفت ... منیره و مجتبی هم میان ...
    گفتم : پس برام پیامک کن ... من هر چی می خوای می خرم و میارم ...
    گفت : باشه دستت درد نکنه ...
    وقتی خرید می کردم , زنگ زدم به مامان مهسا ... پرسیدم : شما با کی می خواین بیان ؟
    گفت : نه مادر ... من بیام چیکار ؟ ان شالله یک وقت دیگه خودم میام ...
    گفتم : حاضر بشین من دارم میام دنبالتون ... می خوام مهسا خوشحال بشه ...
    گفت : نه , پس بذار به مجید میگم بیاد منو بیاره ...
    گفتم : به کسی نگین خودم میام ..
    چیزایی که مهسا گفته بود خریدم و رفتم دنبال مامانش ...
    دلم براش می سوخت ... نمی خواستم همه ی بچه هاش دور هم هستن , اون تنها تو خونه بشینه .
    زنگ زدم ... اون حاضر بود ... با یک ساک کوچیک اومد بیرون ...

    با من روبوسی کرد و نشست کنارم ...
    یکم که رفتم ... برگشت طرف منو و نگاهی به من کرد و گفت : می دونی دو تا داماد داشتم و یک عروس ولی فقط با تو راحت هستم ...

    و آه عمیقی کشید و ادامه داد : از صبح همه ی بچه ها بهم زنگ زدن ولی گفتم نه , ولی به تو نتونستم ... حالا جوابشون رو چی بدم ؟
    گفتم : بگین قرار بود با من بیاین ... بذارین حسودی کنن ...
    گفت : آخه منه پیرزن ...
    گفتم : دیگه این حرف رو نزنین ... شما کجا پیرزن هستی ؟ ... تازه اول جوونی شماست ... تو رو خدا نگین دیگه ...
    گفت : مهسا باعث شد بازنشسته بشم ... دوست نداشت کار کنم ... حالا فکر می کنم پیر شدم ... پای این بچه ها و غصه هاشون و گرفتاری هاشون ...
    گفتم : ظاهرا که بچه های شما همه خوبن ...
    گفت : مهسا پیرم کرد مادر ... نمی دونم چی می خواست ... و یا چی فکر می کرد ولی چندین سال بود که روز خوش ندیده بود ... من تازگی خنده رو روی لبش می بینم ... همیشه تو اتاقش بود , یک سازی هم داشت  می زد و گریه می کرد ...
    می گفت : یک روز این ساز رو برای کسی می زنم که امروز دارم براش گریه می کنم ... آخرم من نفهمیدم چه دردی داشت ...
    آنچنان حال من بد شده بود که نمی دونستم چی بگم ...
    باید مهسا رو می شناختم ... واقعا برای من گریه می کرد ؟ شایدم برای پیام بوده ؟ ... نکنه کس دیگه ای رو دوست داشت که بدون قید و شرط , تن به این ازدواج احمقانه داده ؟ آره باید می فهمیدم ... ولی چطوری ؟ برای اولین بار حس بدبینی در من به وجود اومد ...
    و خودخواهانه دلم می خواست اون کسی که اون دوست داشت , من باشم ...

    حالا در اون شرایط چرا ,, نمی دونستم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۲/۱۳۹۶   ۱۳:۰۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان