داستان این من و این تو
قسمت چهل و ششم
بخش سوم
وقتی ازش جدا شدم , فکر کردم که اشتباه کردم ...
و اون روز خیلی خوشحال رفتم خونه ... و تا چشمم به مهسا افتاد , با روی خیلی خوش ازش استقبال کردم ...
و گفتم : ناهار چی داریم که خیلی گرسنه هستم ... می تونم یک گاو رو بخورم ...
اونم از من استقبال کرد و با خنده گفت : چیزی که دوست داری ... آبگوشت ... باور کن یاس یک کاسه خورد , مثل اینکه اونم مثل تو دوست داره ...
پرسیدم : تو می دونستی من آبگوشت دوست دارم ؟ ...
گفت : حالا زودتر بیا که منم گرسنه ام ...
جواب منو نداد ولی از صورتش پیدا بود که همینطوره ... و این منو خوشحال می کرد ...
میز قشنگی چیده بود و با اشتها با هم غذا خوردیم ...
و من از ذوقم بهش گفتم : می خوای عید بریم کیش ؟
گفت : آره معلومه ... من یک بار رفتم خیلی دوست داشتم ... عید از همه وقت بهتره ... من تو تابستون رفتم که مرخصی داشتم خیلی گرم بود ...
گفتم : این آبگوشت مزه ی آبگوشت های مامانم رو می داد ... خیلی خوشمزه بود ...
راستی تو چه غذاهایی رو دوست داری ؟ ...
به چشم هاش یک حالت خاص داد و گفت: من همه چیز دوست دارم جز کله پاچه و غذاهای شیرین ...
گفتم : نه چی رو از همه بیشتر دوست داری ؟
گفت : کباب کوبیده ...
اون روز من توی حال و هوای خوبی بودم ... حتی به عنوان یک زن بهش نگاه کردم و احساس گناه نکردم چون اون زن من بود ...
فردا بلیط های کیش رو گرفتم برای مامانم و بابام ، سارا و وحید و مامان مهسا و خوشحال برگشتم خونه تا این خبر رو به مهسا بدم ...
حالا با ذوق و شوق میومدم خونه و از اون غم سنگین که همیشه روی دلم سنگینی می کرد خبری نبود ... بعد از ناهار , بلیط ها رو دادم به مهسا ...
چنان اوقاتش تلخ شد که تو ذوقم خورد ...
نمی دونستم از چی اینقدر عصبی شده ...
بلند شد و رفت تو اتاقش و درو بست و تا نیم ساعتی بیرون نیومد ...
دلم طاقت نیاورد و نمی دونستم از چی ناراحت شده ...
برای همین رفتم در اتاقشو زدم و گفتم : مهسا ؟ ...
فورا د و باز کرد و گفت : بله ...
پرسیدم : چیزی شده ؟ از چیزی ناراحت شدی ؟ من فکر کردم خوشحالت می کنم ...
گفت : آره به خدا خوشحال شدم ... امروز یکم حال ندارم ... دستت درد نکنه ... برای مامان منم بلیط گرفتی ؟
گفتم : آهان متوجه شدم ... استراحت کن ...
ولی اون اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه .... پرسید : چایی می خوری ؟ من دلم چایی خواسته ....
گفتم : برای منم با نبات باشه لطفا ...
و رفتم کنارش ایستادم و پرسیدم : می خوای مامانم اینا نیان ؟ از این ناراحتی ؟
گفت : ای وای نه .... می ترسم که بفهمن بین ما ... منظورمو که می دونی ...
گفتم : خاطرت جمع ... حواسم هست ، نگران نباش ...
و اینطوری حالش خوب شد ...
آماده می شدیم که بریم سفر ... روز آخر بود و من داشتم حسابرسی می کردم ... و دفتر سال رو می بستم ...
مخصوصا این مدتی که پرویز خان نبود بیشتر دقت عمل داشتم که نکنه چیزی اشتباه بشه ... اون به زودی برمی گشت ... و من باید حساب و کتاب بهش پس می دادم ...
که پیام اومد تو اتاق من تا خداحافظی کنه و گفت :
ناهید گلکار