خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۱:۱۸   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم



    وقتی ازش جدا شدم , فکر کردم که اشتباه کردم ...

    و اون روز خیلی خوشحال رفتم خونه ... و تا چشمم به مهسا افتاد , با روی خیلی خوش ازش استقبال کردم ...
    و گفتم : ناهار چی داریم که خیلی گرسنه هستم ... می تونم یک گاو رو بخورم ...

    اونم از من استقبال کرد و با خنده گفت : چیزی که دوست داری ... آبگوشت ... باور کن یاس یک کاسه خورد , مثل اینکه اونم مثل تو دوست داره ...
    پرسیدم : تو می دونستی من آبگوشت دوست دارم ؟ ...
    گفت : حالا زودتر بیا که منم گرسنه ام ...
    جواب منو نداد ولی از صورتش پیدا بود که همینطوره ... و این منو خوشحال می کرد ...
    میز قشنگی چیده بود و با اشتها با هم غذا خوردیم ...

    و من از ذوقم بهش گفتم : می خوای عید بریم کیش ؟
    گفت : آره معلومه ... من یک بار رفتم خیلی دوست داشتم ... عید از همه وقت بهتره ... من تو تابستون رفتم که مرخصی داشتم خیلی گرم بود ...
    گفتم : این آبگوشت مزه ی آبگوشت های مامانم رو می داد ... خیلی خوشمزه بود ...
    راستی تو چه غذاهایی رو دوست داری ؟ ...
    به چشم هاش یک حالت خاص داد و گفت: من همه چیز دوست دارم جز کله پاچه و غذاهای شیرین ...
    گفتم : نه چی رو از همه بیشتر دوست داری ؟
    گفت : کباب کوبیده ...
    اون روز من توی حال و هوای خوبی بودم ... حتی به عنوان یک زن بهش نگاه کردم و احساس گناه نکردم چون اون زن من بود ...
    فردا بلیط های کیش رو گرفتم برای مامانم و بابام ، سارا و وحید و مامان مهسا و خوشحال برگشتم خونه تا این خبر رو به مهسا بدم ...
    حالا با ذوق و شوق میومدم خونه و از اون غم سنگین که همیشه روی دلم سنگینی می کرد خبری نبود ... بعد از ناهار , بلیط ها رو دادم به مهسا ...

    چنان اوقاتش تلخ شد که تو ذوقم خورد ...
    نمی دونستم از چی اینقدر عصبی شده ...

    بلند شد و رفت تو اتاقش و درو بست و تا نیم ساعتی بیرون نیومد ...
    دلم طاقت نیاورد و نمی دونستم از چی ناراحت شده ...

    برای همین رفتم در اتاقشو زدم و گفتم : مهسا ؟ ...

    فورا د و باز کرد و گفت : بله ...

    پرسیدم : چیزی شده ؟ از چیزی ناراحت شدی ؟ من فکر کردم خوشحالت می کنم ...
    گفت : آره به خدا خوشحال شدم ... امروز یکم حال ندارم ... دستت درد نکنه ... برای مامان منم بلیط گرفتی ؟
    گفتم : آهان متوجه شدم ... استراحت کن ...
    ولی اون اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه .... پرسید : چایی می خوری ؟ من دلم چایی خواسته ....
    گفتم : برای منم با نبات باشه لطفا ...
    و رفتم کنارش ایستادم و پرسیدم : می خوای مامانم اینا نیان ؟ از این ناراحتی ؟
    گفت : ای وای نه .... می ترسم که بفهمن بین ما ... منظورمو که می دونی ...
    گفتم : خاطرت جمع ... حواسم هست ، نگران نباش ...

    و اینطوری حالش خوب شد ...
    آماده می شدیم که بریم سفر ... روز آخر بود و من داشتم حسابرسی می کردم ... و دفتر سال رو می بستم ...

    مخصوصا این مدتی که پرویز خان نبود بیشتر دقت عمل داشتم که نکنه چیزی اشتباه بشه ... اون به زودی برمی گشت ... و من باید حساب و کتاب بهش پس می دادم ...

    که پیام اومد تو اتاق من تا خداحافظی کنه و گفت :




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان