داستان این من و این تو
قسمت چهل و ششم
بخش پنجم
ولی سینا به من اهمیت می داد ... چون وقتی بچه ها می خواستن بیان خونه ی ما , سینا رفته بود مامانم رو با خودش به زور آورده بود که وقتی من اونو دیدم انگار خدا دنیا رو بهم داد ...
از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ... دلم می خواست بپرم بغل سینا و ببوسمش ...
واقعا خیلی سخته که آدم کنار کسی زندگی کنه و حتی نتونه دستشو لمس کنه ...
برای من خیلی سخت بود ... ولی عشقم به اندازه ای زیاد بود که از لحظاتی که با اون بودم لذت می بردم ...
و توی ذهنم چند بار تکرار می کردم و با این احساس نفس می کشیدم ...
من خوشحال بودم ولی متوجه شدم که سینا تغییر کرده و پکره ...
بچه ها اومدن و همشون برای ما کادوهای خوبی آورده بودن ولی سینا هیچ عکس العملی نشون نمی داد و همش تو فکر بود ...
دلم نمی خواست خواهر و برادرم سردی بین ما رو حس کنن ... برای همین من هی تلاش می کردم و باهاش حرف می زدم ...
ولی اون طوری رفتار می کرد که انگار دلش می خواد اونا متوجه ی این مسئله بشن ...
و من شده بودم عین دلقک ها ... اون وسط تظاهر به خوشحالی می کردم تا سینا ازم خواست که براشون ساز بزنم ...
باز فکر کردم من اشتباه می کنم و اون فقط خسته اس ... حق هم داشت از صبح سر کار بود و اصلا استراحت نکرده بود ...
ولی فردا که همه با هم رفتیم جاده ی چالوس , بازم طوری رفتار می کرد که انگار یک سوال مهم از من داره ولی به زبون نمی آورد و می رفت ...
بیشتر با شرف و مجید شوخی و خنده می کرد و حتی یاس رو هم فراموش کرده بود ... شاید چون اون پیش من بود , سراغ یاس هم نمی اومد ...
نمی دونم فقط یک حس بود ... امکان داشت چون فقط نگاه من به اون بود اینطوری فکر می کردم ...
دو روز بعد من خانواده ی سینا رو دعوت کردم ...
مامان می گفت تو اول باید بیای ... ولی من قبول نکردم و اونا هم شام مهمون ما شدن ولی رفتار سینا همونطور سرد و بی تفاوت بود و تا چند روز این رفتار ادامه داشت ...
تا یک روز اومد خونه و خوشحال بود و به طور معجزه آسایی رفتارش با من تغییر کرده بود ,, از حالم می پرسید و از علایقم ....
آهسته با خودم زمزمه کردم ... پس من اشتباه نکرده بودم اون می تونست خوب باشه ... همه ی مردا اینطورین ؟ قابل پیش بینی نیستن ؟ ...
اون روز وقتی داشتیم آبگوشتی که من پخته بودم می خوردیم ... گفتم : من دارم تدارک عید رو می بینم ... میای بریم خرید ؟ ...
در جواب من گفت : تو بگو میای بریم کیش ؟ ...
از ته دلم خوشحال شدم ...
این سفر ممکن بود برای زندگی من اثر مثبتی داشته باشه و بتونم به سینا نزدیک بشم ...
ناهید گلکار