خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۱:۳۱   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و ششم

    بخش ششم




    با ذوق و شوق کارامو می کردم ... هزار تا نقشه کشیده بودم و فکر این که تو این سفر می تونم دل سینا رو به دست بیارم و کم کم به هم نزدیک بشیم ... و این سینا باشه که از من بخواد زن واقعی اون بشم یا حداقل اینکه بتونم اونو لمس کنم و یک بار سرمو بذارم روی سینه اش ,, که این آرزوی من بود ...
    با این فکرا , قلبم روشن شد و امیدی تازه توی دلم افتاد ...

    هیجان زیادی داشتم و برای همین همش قربون صدقه ی یاس می رفتم ... و می دیدم که اون بچه هم دیگه به من عادت کرده و دیگه منو جزو خانواده ی خودش می دونه ...
    گاهی صبح هم به جای سینا صدا می زد : مِسا ...

    و این باعث می شد قند تو دل من آب کنن ...
    چون روز به روز بیشتر به اون بچه وابسته می شدم و اصلا فکر نمی کردم بچه ی من نیست ...
    پس حالا اینطوری ما می تونستیم مثل یک خانواده ی خوشبخت بریم مسافرت ...
    وای باورم نمی شد که من و شوهرم و بچه ام داریم می ریم کیش ....

    در حالی که من تو آسمون ها سیر می کردم ... سینا با هشت تا بلیط اومد خونه ... و از نظر خودش خبر خوش رو به من داد که ما تنها به سفر نمی ریم ...
    مثل یخ وا رفتم ...
    تشکر کردم و قبل از اینکه متوجه بشه که چقدر ناراحت شدم رفتم به اتاقم ... حالا نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و برگردم ....
    فقط همین نبود که من با اون تنها نمی شم ...
    با قراری که با هم داشتیم و باید جدا می خوابیدیم همه متوجه می شدن و من اصلا اینو نمی خواستم ...

    به هر حال انگار من زیاد حقی برای ابراز نظر نداشتم و حتی اینجا , حق اعتراض ...
    پس باید با این تصمیم اون کنار میومدم ...
    آخرین روز کار آژانس بود و شب ساعت هشت ما پرواز داشتیم ...
    مامانم که با اصرار سینا راضی شده بود بیاد , از صبح اومده بود خونه ی ما ...

    خوب اون روزا سینا خیلی خوب بود و من نگرانی نداشتم .
    منتظر سینا بودم ... غذا رو گرم نگه داشته بودم تا اون برسه و با هم بخوریم ... که اومد ولی برافروخته و عصبی بود ...

    با مامان سلام و روبوسی کرد و در حالی که می رفت تو اتاقش و به من نگاه نمی کرد ، گفت : سلام ...

    و در اتاق رو بست ...

    من فورا رفتم تو آشپزخونه تا مامان متوجه ی تغییر حال من نشه ...

    چه اتفاقی افتاده بود ؟ باید ازش می پرسیدم ... ولی چطوری ؟
    الان که همه با هم داریم میرم سفر , چی می خواد برای من پیش بیاد ؟ نکنه همه متوجه بشن که من تن به چه کاری دادم ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان