داستان این من و این تو
قسمت چهل و ششم
بخش ششم
با ذوق و شوق کارامو می کردم ... هزار تا نقشه کشیده بودم و فکر این که تو این سفر می تونم دل سینا رو به دست بیارم و کم کم به هم نزدیک بشیم ... و این سینا باشه که از من بخواد زن واقعی اون بشم یا حداقل اینکه بتونم اونو لمس کنم و یک بار سرمو بذارم روی سینه اش ,, که این آرزوی من بود ...
با این فکرا , قلبم روشن شد و امیدی تازه توی دلم افتاد ...
هیجان زیادی داشتم و برای همین همش قربون صدقه ی یاس می رفتم ... و می دیدم که اون بچه هم دیگه به من عادت کرده و دیگه منو جزو خانواده ی خودش می دونه ...
گاهی صبح هم به جای سینا صدا می زد : مِسا ...
و این باعث می شد قند تو دل من آب کنن ...
چون روز به روز بیشتر به اون بچه وابسته می شدم و اصلا فکر نمی کردم بچه ی من نیست ...
پس حالا اینطوری ما می تونستیم مثل یک خانواده ی خوشبخت بریم مسافرت ...
وای باورم نمی شد که من و شوهرم و بچه ام داریم می ریم کیش ....
در حالی که من تو آسمون ها سیر می کردم ... سینا با هشت تا بلیط اومد خونه ... و از نظر خودش خبر خوش رو به من داد که ما تنها به سفر نمی ریم ...
مثل یخ وا رفتم ...
تشکر کردم و قبل از اینکه متوجه بشه که چقدر ناراحت شدم رفتم به اتاقم ... حالا نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و برگردم ....
فقط همین نبود که من با اون تنها نمی شم ...
با قراری که با هم داشتیم و باید جدا می خوابیدیم همه متوجه می شدن و من اصلا اینو نمی خواستم ...
به هر حال انگار من زیاد حقی برای ابراز نظر نداشتم و حتی اینجا , حق اعتراض ...
پس باید با این تصمیم اون کنار میومدم ...
آخرین روز کار آژانس بود و شب ساعت هشت ما پرواز داشتیم ...
مامانم که با اصرار سینا راضی شده بود بیاد , از صبح اومده بود خونه ی ما ...
خوب اون روزا سینا خیلی خوب بود و من نگرانی نداشتم .
منتظر سینا بودم ... غذا رو گرم نگه داشته بودم تا اون برسه و با هم بخوریم ... که اومد ولی برافروخته و عصبی بود ...
با مامان سلام و روبوسی کرد و در حالی که می رفت تو اتاقش و به من نگاه نمی کرد ، گفت : سلام ...
و در اتاق رو بست ...
من فورا رفتم تو آشپزخونه تا مامان متوجه ی تغییر حال من نشه ...
چه اتفاقی افتاده بود ؟ باید ازش می پرسیدم ... ولی چطوری ؟
الان که همه با هم داریم میرم سفر , چی می خواد برای من پیش بیاد ؟ نکنه همه متوجه بشن که من تن به چه کاری دادم ؟
ناهید گلکار