داستان این من و این تو
قسمت چهل و هفتم
بخش اول
این من ( سینا ) :
پیام با من دست داد و گفت : خوش بگذره ... سال خوبی داشته باشی ...
خوب کردی میرین کیش ... مهسا خانم اونجا رو خیلی دوست داره ... می گفت دلش می خواد بره اونجا زندگی کنه ... خداحافظ ...
یک مرتبه خون دوید تو صورتم و عصبانی شدم ... فقط یک لحظه ی دیگه پیام می موند , چونه شو خورد کرده بودم ...
داشتم دیوونه می شدم ...
اون احمق داشت در مورد زن من حرف می زد ... و می خواست به من بفهمونه که با مهسا رابطه داشته و از همه چیز اون خبر داره ...
از شدت عصبانیت ... یک مشت کوبیدم به دیوار ...
همه رفته بودن ... فقط من و آقا حیدر بودیم ....
در حالی که دستم به شدت درد گرفته بود و به خودم می پیچیدم ... وسایلم رو برداشتم و از شرکت خارج شدم ...
حالم به شدت گرفته بود و از اینکه ممکنه مهسا هنوز پیام رو دوست داشته باشه , دیوونه شده بودم ...
یک لحظه به خودم اومدم و گفتم : داشته باشه , به من چه ؟ طلاقش میدم , بره با همون پیام ..... نه ... مگه من مسخره ی دست اونم ؟
باید بفهمم که چی تو سرشه ... خوب الان نزدیک یک ماه هست که ما با هم هستیم ... اون هنوز یک کلمه ی محبت آمیز به من نزده ... خوب پس لابد نسبت به من احساسی نداره و من اشتباه کردم که فکر کردم اون عاشق من شده و داره برای من فداکاری می کنه ...
نگو داشت از عشق کس دیگه ای به من پناه می آورد ... اون گریه ی اون روزشم برای همین بود ... نمی خواست زن من بشه ...
نکنه دفعه ی قبل با پیام رفته بوده کیش ... برای همین اون می دونست که مهسا چقدر کیش رو دوست داره ...
دیگه هیچ چیزی نمی فهمیدم و داشتم منفجر می شدم ...
با این فکرای بد رسیدم به خونه ... صورتم برافروخته بود و دلم می خواست داد بزنم و ازش بپرسم ... با کی رفته بودی کیش ؟ جواب بده ... اگر راستشو نگی ....
ولی وقتی وارد شدم مامان مهسا جلوی روم بودن و چون خیلی دوستش داشتم و براش احترام قائل بودم , خودمو کنترل کردم و رفتم به اتاقم ...
و برخوردم با مهسا هم بسیار بد بود ... در اتاق رو بستم ...
در حالی که با دست سرمو گرفته بودم , چشمم به تختم افتاد ... چمدون روی تخت بود و لباسهای من مرتب و اطو کرده کنارش بود ... هر چیزی که ممکن بود در سفر لازمم بشه آماده شده بود ...
از خودم خجالت کشیدم ...
با خودم گفتم مرتیکه اون دختر با تمام فداکاری داره از تو و بچه ات نگهداری می کنه ... به خاطر حرف بی سر و ته اون آدم که معلوم بود مغرضه , این کارا رو نکن ... آبروریزی راه ننداز ...
صبر کن ... از قضیه سر در میاری .....
آره , فکر کنم پیام عمدا این طوری با من حرف زد ...
از دست من عقده داره می خواست خالی کنه که کرد ...
اگر یک مشت زده بودم تو چونه ی اون , دیگه الان اینقدر عصبانی نبودم ...
ناهید گلکار