خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۳:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هفتم

    بخش دوم



    بالاخره خودمو جمع و جور کردم و رفتم برای ناهار ...

    مهسا و مامان سر میز نشسته بودن و معلوم بود که هر دو ناراحت شدن و گیج موندن که من چرا اون برخورد رو کردم ...
    تا رسیدم سر میز , مامان رو بغل کردم و بوسیدم و گفتم : ببخشید مامان جون ... من امروز روز بدی داشتم و یکم عصبی بودم ...
    اون زن مهربون , دستشو گذاشت روی دست من و چند بار با محبت زد روی دستم و گفت : نه مادر می دونم که خسته بودی ,, مردی دیگه ... بیرون از خونه با هزار نفر سر و کله می زنی ...

    بیا غذا سرد شد ، ما هم منتظر تو بودیم ...
    بعد رو کردم به مهسا و گفتم : خوب خانم , بعد از ناهار من چیکار باید بکنم ؟ اصلا شما کاری برای من گذاشتین ؟ ...
    در حالی که قیافه اش هنوز تو هم بود گفت : نه , تو خاطرت جمع باشه ... همه چیز حاضره ...  یاسم حموم رفته و خوابه ...

    ما که حاضر شدیم , بیدارش می کنم که اگر شب دیر خوابیدیم اذیت نشه ...
    بهش نگاه کردم سرش پایین بود ...

    چرا من اینقدر نسبت به اون حساس شده بودم ؟ ...
    چرا همش فکر می کردم اون کی رو دوست داره ؟ به چی فکر می کنه ؟ ... الان خوشحاله یا ناراحت ؟ ...
    واقعا مهسا برای من مثل یک معمای دست نیافتی شده بود ... همش در این فکر بودم که ازش بپرسم , چرا با من ازدواج کرد ؟ ... قبلا چه کسی رو دوست داشت ؟ ... واقعا برای چی با پیام ازدواج نکرد ؟ ...

    و کلی سوال دیگه ...
    که هر بار خودمو آماده می کردم ازش بپرسم , پشیمون می شدم ... چون وقت پرسش که می رسید دلیلی نمی دیدم که اون کارو بکنم ...

    و این جدالی در دورن من به وجود آورده بود که هر روز بیشتر می شد ...
    وقتی ما رسیدیم فرودگاه , مامان و بابام اونجا بودن ... ولی وحید و سارا بعدا اومدن ...

    و پرواز سر ساعت انجام شد ...
    یاس کنار پنجره نشست و مهسا وسط و من نشستم کنار اون ... بازوهامون به هم خورد ...
    باز نمی دونم چرا دست و پامو گم کردم و قلبم شروع کرد به زدن ...
    خودمو کشیدم کنار و برای اینکه اون متوجه نشه , گفتم : می خوای کمربندت رو ببندم ؟ ...
    گفت : نه , خودم می بندم ...

    یاس خوشحال بود و همش می پرسید : این چیه ؟ اون چیه ؟

    و مهسا با حوصله همه ی سئوالات اونو جواب می داد ...
    هر دو طوری نشسته بودیم که دیگه به هم نخوریم ...

    ولی بازم نشد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان