داستان این من و این تو
قسمت چهل و هفتم
بخش دوم
بالاخره خودمو جمع و جور کردم و رفتم برای ناهار ...
مهسا و مامان سر میز نشسته بودن و معلوم بود که هر دو ناراحت شدن و گیج موندن که من چرا اون برخورد رو کردم ...
تا رسیدم سر میز , مامان رو بغل کردم و بوسیدم و گفتم : ببخشید مامان جون ... من امروز روز بدی داشتم و یکم عصبی بودم ...
اون زن مهربون , دستشو گذاشت روی دست من و چند بار با محبت زد روی دستم و گفت : نه مادر می دونم که خسته بودی ,, مردی دیگه ... بیرون از خونه با هزار نفر سر و کله می زنی ...
بیا غذا سرد شد ، ما هم منتظر تو بودیم ...
بعد رو کردم به مهسا و گفتم : خوب خانم , بعد از ناهار من چیکار باید بکنم ؟ اصلا شما کاری برای من گذاشتین ؟ ...
در حالی که قیافه اش هنوز تو هم بود گفت : نه , تو خاطرت جمع باشه ... همه چیز حاضره ... یاسم حموم رفته و خوابه ...
ما که حاضر شدیم , بیدارش می کنم که اگر شب دیر خوابیدیم اذیت نشه ...
بهش نگاه کردم سرش پایین بود ...
چرا من اینقدر نسبت به اون حساس شده بودم ؟ ...
چرا همش فکر می کردم اون کی رو دوست داره ؟ به چی فکر می کنه ؟ ... الان خوشحاله یا ناراحت ؟ ...
واقعا مهسا برای من مثل یک معمای دست نیافتی شده بود ... همش در این فکر بودم که ازش بپرسم , چرا با من ازدواج کرد ؟ ... قبلا چه کسی رو دوست داشت ؟ ... واقعا برای چی با پیام ازدواج نکرد ؟ ...
و کلی سوال دیگه ...
که هر بار خودمو آماده می کردم ازش بپرسم , پشیمون می شدم ... چون وقت پرسش که می رسید دلیلی نمی دیدم که اون کارو بکنم ...
و این جدالی در دورن من به وجود آورده بود که هر روز بیشتر می شد ...
وقتی ما رسیدیم فرودگاه , مامان و بابام اونجا بودن ... ولی وحید و سارا بعدا اومدن ...
و پرواز سر ساعت انجام شد ...
یاس کنار پنجره نشست و مهسا وسط و من نشستم کنار اون ... بازوهامون به هم خورد ...
باز نمی دونم چرا دست و پامو گم کردم و قلبم شروع کرد به زدن ...
خودمو کشیدم کنار و برای اینکه اون متوجه نشه , گفتم : می خوای کمربندت رو ببندم ؟ ...
گفت : نه , خودم می بندم ...
یاس خوشحال بود و همش می پرسید : این چیه ؟ اون چیه ؟
و مهسا با حوصله همه ی سئوالات اونو جواب می داد ...
هر دو طوری نشسته بودیم که دیگه به هم نخوریم ...
ولی بازم نشد ...
ناهید گلکار