داستان این من و این تو
قسمت چهل و هفتم
بخش سوم
شکل پسربچه ای شده بودم که تازه با یک دختر آشنا شده ...
با خودم گفتم احمق اون زن توست ... عیب نداره دستش بخوره به دست تو ... با این فکر یکم راحت تر نشستم ...
و هر بار بهم می خوردیم ... من وجود اونو حس می کردم و حال عجیبی به من دست می داد که نمی تونستم بفهمم برای چیه ؟ ...
عباس آقا تو فرودگاه کیش منتظر ما بود ...
اومد جلو و خودشو معرفی کرد ... و ما رو برد به ویلای پرویز خان ...
از خیابون های کیش رد می شدیم و چون اولین بار بود که من به اون شهر میومدم خیلی حال و هوای خوبی پیدا کرده بودم ....
وارد یک مجتمع شدیم و جلوی یک خونه نگه داشتیم ...
پرسیدم : اینجاست ؟
گفت : بله بفرمایید ...
در رو باز کرد و کلید رو داد به من ...
اینجا جایی نبود که من تصورش رو می کردم ... ویلای کیش ...
ویلای کیش , یک آپارتمان دو خوابه توی یک مجتمع بود ... من فکر می کردم یک ویلای بزرگ کنار دریا و خیلی مدرن ... ولی اونجا خیلی ساده بود ...
خوب با وجود مادر مهسا و بابای بداخلاق و ایرادگیر من و وحید کار ساده ای نبود , چند روز با هم اونجا زندگی کنیم ...
و بیشتر از همه خودم معذب شدم ...
مامان که همیشه به همه چیز راضی بود و خودش بلد بود چطوری جفت و جورش کنه , گفت : من و نصرت خانم (مادر مهسا ) یک اتاق ...
سارا و یاس و مهسا جان یک اتاق ... شما مردا هم که توی هال بخوابین ... روزام که همه با هم هستیم ... خیلی جای خوبیه ....
اون شب شام اونا رو بردم به یک رستوران خوب ... و با اینکه دیروقت شده بود , غذای خوبی خوردیم ...
ولی در تمام مدت مهسا یک کلمه حرف نزد ... حتی با سارا که من همیشه می دیدم حرفشون تموم نمیشه ...
اون شب فقط گاهی جواب یاس رو می داد و همین ... توی چشمش یک غم نشسته بود که مدتی بود من این غم رو ندیده بودم ...
نمی دونم چرا منم با اون حرف نمی زدم ... درست انگار با هم قهر بودیم ...
و این فکر که شاید دلش می خواسته این سفر رو با پیام بیاد یا قبلا با اون اینجا اومده , نمی گذاشت راحت باشم و بیشتر حالمو بد می کرد ...
و ازش فاصله می گرفتم ...
ناهید گلکار