داستان این من و این تو
قسمت چهل و هفتم
بخش چهارم
صبح با بوس های یاس از خواب بیدار شدم ...
مامان و نصرت خانم داشتن صبحانه حاضر می کردن و سارا به خودش می رسید ...
با نگاه دنبال مهسا گشتم ... مثل اینکه خواب بود ...
به یاس گفتم : برو مهسا رو صدا کن ...
سارا گفت : نیست , رفته بیرون ... مثل اینکه رفته قدم بزنه ...
بازم یک طوری دلم گرفت ... از وقتی اومده بودیم اینجا اون اصلا اخمهاش باز نشده بود ...
و داشت از من فاصله می گرفت و من اینو دوست نداشتم ...
زود لباس پوشیدم و از خونه رفتم دنبالش ... می خواستم ببینم کجا رفته ؟
حدسم این بود رفته باشه طرف دریا ...
از نگهبان مجتمع پرسیدم ... آدرس داد و با عجله رفتم ...
انتهای همون خیابون که رسیدم دریا معلوم شد ...
و مهسا رو دیدم که دستهاشو کرده بود توی جیبش و یک کلاه گذاشته روی سرش ... با یک عینک بزرگ ...
اول نشناختمش ...
ولی از طرز راه رفتنش فهمیدم داره میاد ... از همون دور , اونم منو دید ....
هر دو ایستاده بودیم و بهم نگاه می کردیم ... بعد با هم راه افتادیم ...
داشتم فکر می کردم سینا حالا که اومدی چند روز استراحت کنی , سخت نگیر ... بذار به همه خوش بگذره ...
گفتم : کجا رفته بودی ؟ می گفتی باهات میومدم ...
سرشو به علامت تاسف تکون داد و حرفی نزد ...
گفتم : ببین مهسا ... من می فهمم که تو از چیزی ناراحتی ... می خوام بدونم ...
گفت : واقعا ؟ ... اتفاقا منم خیلی دلم می خواد حرف بزنم و ازت بپرسم چرا اصرار داری همه بدونن که من با چه شرایطی با تو ازدواج کردم ؟ ...
اگر خیلی دلت می خواد , خودم همین الان به همه میگم و خلاص ... بذار همه بدونن من خیلی احمقم ..ذ
گفتم : این چه حرفیه ؟ چرا باید این کارو بکنم ؟ نه خدا رو شاهد می گیرم همچین قصدی نداشتم ... بعدم چرا به خودت میگی احمق ؟ من و تو با هم یک توافق کردیم ...
همین ... هر چی تو هستی منم هستم ...
می دونی اشکالت چیه ؟ اینه که حرف نمی زنی ...
اگر هر احساسی داشتی به من می گفتی , سوءتفاهم پیش نمیومد ...
ناهید گلکار