داستان این من و این تو
قسمت چهل و هفتم
بخش پنجم
گفت : چه جالب ... من حق دارم حرف بزنم ؟
اصلا تو برای من چقدر حق قائلی ؟ من کجا باید ابراز عقیده کنم ؟
یا همه ی تصمیم ها رو تو باید بگیری ؟ از روزی که اومدم تو خونه ی تو , چند بار ازت خواستم با هم بریم خرید ؟ ... ولی هر بار از زیرش در رفتی ...
من اصلا خرید کردن رو دوست دارم ... منم دارم تو اون خونه زندگی می کنم ... خوبی های تو هم می بینم ، برای همین حرفی نمی زنم ...
ولی اینکه با من بداخلاقی کنیو نمی تونم تحمل کنم ... چون سزاوارش نیستم ....
و راه افتاد ....
در حالی که قدم های بلند و تندی برمی داشت ...
منم دنبالش راه افتادم و گفتم : مثل اینکه دلت از دست من خیلی پره ؟
گفت : نه خیلی ,, چون تو خوبی ,, ولی این بداخلاقی هاتو دوست ندارم ...
گفتم : منم برای خودم دلیل دارم .... با خودت فکر نکردی ممکنه منم از چیزی ناراحت شده باشم ؟
ایستاد و به من نگاه کرد و پرسید : تو چرا حرف نمی زنی ؟ ... خوب بگو مهسا از این کارت خوشم نمیاد ...من خوشحال میشم ...
گفتم : راستش توام خیلی زن خوبی هستی ولی یک چیزایی هست در مورد تو که من نمی دونم ... باید بهم بگی ...
متحیر به من زل زده بود و گفت : خوب ؟ بگو ... قول میدم هر چی بخوای بهت بگم ... من چیز پنهونی ندارم ...
تو همه چیز رو در مورد من می دونی ... حتی اگر من نگم , مامانم همیشه راستشو میگه ... برو ازش بپرس ... هر چی می خوای ... همین ؟
بداخلاقی تو برای همین بود ؟
و راه افتاد ...
چند قدم که رفت دوباره ایستاد و پرسید : در مورد مامانم چیزی فهمیدی ؟
گفتم : نه بابا ... مامانت به من مربوط نیست ... ولی خیلی خوب , حالا دیگه ولش کن ... اومدیم خوش باشیم ... چَشم , من سعی می کنم دیگه بداخلاقی نکنم ...
نزدیک خونه رسیده بودیم که دو تا دختر از روبرو میومدن ... یکشون به من سلام کرد و از کنار ما رد شدن ...
من جوابشو ندادم ... و به مهسا گفتم : دیگه خواهش می کنم ناراحت نباش ... بذار بهت خوش بگذره ... هان ؟ خوبی ؟ ...
گفت : آره ... البته که خوبم ...
گفتم : پس بخند ... یک ؛ دو ,سه ...
و با همون حال رفتیم توی خونه ...
وقتی وارد شدیم , یاس دوید بغل مهسا و گفت : تو جا بودی ؟ ...
اونم سر و صورت اونو غرق بوسه کرد و گفت : رفته بودم قدم بزنم ... دلم برای تو تنگ شد زود برگشتم ...
ناهید گلکار