داستان این من و این تو
قسمت چهل و هفتم
بخش ششم
این تو ( مهسا ) :
تحمل بدخلقی سینا رو نداشتم ... مخصوصا جلوی مامانم که می دونستم خیلی غصه ی منو می خوره ... ولی سینا اون سینای هر روزی نبود ...
کاش می دونستم چرا اون طور ناراحته ...
و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که اون به یاد رعنا افتاده و دلش می خواسته با اون بره کیش ...
خوب ویلا مال پدر رعنا بود و حتما تو مدتی که با هم زندگی کرده بودن خیلی دلشون می خواسته با هم برن اونجا ... ولی مریضی رعنا مانع شده بود ...پس حالا حق داشت ناراحت باشه ...
با این فکر هم کمی آروم شدم و فوق العاده غمگین ...
دیگه دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ... ته دلم چنان گرفته بود که حوصله ی کسی رو نداشتم ... و ظاهرا اینطوری که سینا هم از من دوری می کرد ... اونم همین طور بود ...
تو هواپیما که نشستیم ... با خودم گفتم معلوم میشه سفر خوبی در پیش نداریم ...
وقتی سینا کنار من نشست برای جابه جا شدن بدنش خورد به من ....
به یک باره قلبم از جا کنده شد ...
راستشو بگم ... دلم می خواست همون لحظه دستشو بگیرم و سرمو بذارم روی شونه های اون و بهش بگم چقدر دوستش دارم ...
ولی سینا خودشو جمع و جور کرد و دیگه تو طول سفر مراقب بود به من نخوره ...
از این کارش دوباره دلگیر شدم ...
می خواستم داد بزنم ...
چرا من حق ندارم عشقم رو به یک مرد ابراز کنم ؟ ... چرا منتظر اون باشم ؟ این چه غروریه که فقط زن باید داشته باشه ؟ ... من که سراپا عشق و احساس بودم باید صدامو تو گلو خفه می کردم ... چون زن بودم ؟ ...
مامان من و مادر سینا با هم خیلی جور بودن و هر دو خیلی کدبانو ... برای همین من و سارا راحت بودیم ...
اون شب من کلا دیگه حالم جا نیومد ...
و صبح زود بلند شدم و به مامانم گفتم که : میرم قدم بزنم ...
ناهید گلکار