داستان این من و این تو
قسمت چهل و هفتم
بخش هفتم
خیلی عالی بود که فهمیدم دریا نزدیکه ... و من می تونم پیاده برم اونجا ...
هوای شرجی و خنک صبح , کمی حال منو جا آورد و خیلی بهتر شدم ...
وقتی دیدم سینا از دور داره میاد , از اینکه دنبالم اومده بود دلم گرم شد ...
ایستادم تا از دور اونو تماشا کنم ..... با خودم گفتمتو پیش من باش ... هر کاری می خوای بکن ...
فقط بذار کنارت باشم ...
ولی من به جای اینکه از این فرصت استفاده کنم , شروع کردم به گله گزاری ...
واقعا دلم نمی خواست ... نمی دونم چی شد ... یا اون چی گفت که منم در کمال بی عقلی به اون گفتم چرا با هم خرید نمی ریم ؟ ... آخه بگو دختر بی شعور , الان چه وقت این حرف بود ؟
حالا اون با خودش در مورد من چی فکر می کنه ؟ ...
نمی دونم ... انگار با هم جر و بحث هم کردیم ولی من دیگه حالم خوب شده بود ...
احساس خوبی که از قدم زدن در کنار اون داشتم ... برای من کافی بود ...
تا نزدیک خونه که دو تا دختر از کنار ما رد شدن ... هر دو چنان خودشون رو درست کرده بودن که انگار همین الان از عروسی اومدن ...
یکی از اونا با یک رُژ قرمز به سینا خیره شد و با یک ناز و اطواری بهش سلام کرد و از کنارش رد شد ...
نمی دونم فکر کنم دسشو هم زد به دست سینا ....
خوب سینا جواب نداد ... ( ولی این مسئله همین جا تموم نشد ) ...
پشت در ویلا که رسیدیم , سینا خیلی مهربون به من نگاه کرد و گفت : بیا دیگه ناراحت نباشیم ... و با خوشحالی بریم تو ... قبوله ؟ بخند ... زود باش ... یک ؛ دو ؛ سه ......
چنان اون تونست با این حرکت کوچیک قلب منو تسخیر کنه که دوباره آرزو کردم فقط یک لحظه ,, خدایا فقط یک لحظه توی آغوشش قرار بگیرم ...
ناهید گلکار