خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش اول



    این من ( سینا ) :
    شب قبل , ما حیاط باصفای پشت خونه رو ندیده بودیم ... وحید و سارا اونجا رو تمیز کرده بودن و صبحانه روی میز پهن بود ... و همه دورش نشسته بودن ....
    گفتم : به به ... چه باصفا ...

    مهسا فورا دو تا چایی ریخت و منم یاس رو بغل کردم ... نشستیم ...
    هنوز هوا خوب بود ...

    به مهسا گفتم : بیا اینجا پیش من بشین ...
    البته این حرف رو زدم که همه فکر کنن ما با هم خوبیم ... ولی راستش خودمم دلم می خواست مهسا کنارم باشه ...

    و نگاه محبت آمیز و رضایتمندش و دیدم ...
    انگار منم همینو می خواستم و همه چیز فراموشم شد ...
    بعد از صبحانه , هوا گرم تر شده بود ، بابا مرتب عرق می ریخت ... برای همین رفتن توی ویلا و زیر کولر نشستن ...

    ولی یاس دلش می خواست تو حیاط بازی کنه ... مهسا هم دنبالش بود ...
    منم کنارشون لذت می بردم ...
    سارا به مهسا گفت : زود باشین حاضر بشیم بریم لب دریا تا هوا گرم نشده ...
    مهسا از من پرسید : میای بریم لب دریا ؟

    گفتم : آره تو برو حاضر شو ... منم یاس رو میارم ...
    ولی اون رضایت نمی داد و بازم روی چمن ها می دوید و از دست من فرار می کرد که یک نفر از ویلای بغلی از لای بوته ها با صدای بلند گفت : دوباره سلام همسایه ...

    نگاه کردم همون دختره بود ... (دو تا ویلا با بوته ها از هم جدا می شد )

    از روی ادب گفتم : سلام ...
    پرسید : بچه ی شماست ؟
    گفتم : بله ...
    گفت : اسمش چیه ؟
    گفتم : یاس ...
    گفت : یاسمینه ؟
    گفتم : نه , فقط یاس ...
    گفت : خیلی خوشگله ، شکل باباشه ... شما هم خیلی خوش تیپ و خواستنی هستی ...
    چشمم گرد شد و یاس رو بغل کردم و گفتم : ممنون ... ببخشید باید برم ، کار دارم ...
    بلند گفت : اسمت چیه ؟ من عسلم ... می بینمت خوشتیپ ...
    برگشتم دیدم مهسا داره منو نگاه می کنه  ... دستپاچه شدم ... ترسیدم فکرای بدی کرده باشه ... ولی خوب اون حق داشت چون شنیده بود که دختره به من چی گفت ...

    برای همین گفتم : عجب پررو بود ... دست بردارم نبود .....
    مهسا دست یاس رو گرفت و گفت : باید لباسشو عوض کنم ... توام بیا دیگه .....

    و من متوجه نشدم که ناراحت شده یا نه ...
    مهسا مثل یک صخره ی بلند برای من دست نیافتنی شده بود ... و من هر لحظه بیشتر دلم می خواست بدونم تو دلش چی می گذره ...
    به کمک عباس آقا یک وَن گرفتم و همه جای کیش رو گشتیم ...

    برخلاف تصور من , وحید بچه ی خیلی خوبی بود ... همه جا کمک می کرد و من تازه داشتم اونو می شناختم و ازش خوشم اومده بود .




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان