داستان این من و این تو
قسمت چهل و هشتم
بخش دوم
از اینکه تونسته بودم پدر و مادرم و حتی مادر مهسا رو بیارم سفر ، خیلی خوشحال بودم ...
با دیدن صورت خندون اونا , آرامش خاصی پیدا می کردم ...
ساعت نزدیک یک شده بود که برگشتیم ویلا تا سر و صورتی صفا بدیم و برگردیم بریم ناهار بخوریم ...
که مامان گفت : چه کاریه ؟ ما که برامون سخته تو این گرما از خونه بریم بیرون ... یک چیزی بگیریم همین جا بخوریم ... خیلی باصفاست ....
بابا و نصرت خانم هم موافق بودن ...
گفتم : پس شما برین تو ، من و مهسا بریم خرید کنیم ... بیایم ....
و رو کردم به مهسا و گفتم : سوار شو ، بریم ...
مامان یاس رو بغل کرد و رفتن تو ...
راننده ما رو برد جایی که همه چیز داشته باشه ...
دم در یک چرخ برداشتم و گفتم : خانم , هر چی می خوای بریز توش ... خودت می دونی چی لازم داریم ... فکر ناهار امروزم نکن ، چلوکباب می خرم می ریم خونه می خوریم ...
باز اون نگاه مهربونش رو به من انداخت و گفت : باشه آقا ... من حاضرم , بریم ...
مهسا چیزایی رو که لازم داشتیم برمی داشت و من فقط به اون نگاه می کردم و برای اولین بار تو رفتار و کردارش دقت داشتم ...
خیلی متین و باوقار بود ... واقعا مهسا زن خوشگل و خوش تیپیه ...
ببینم ؛ قدش انگار خیلی بلنده ... نکنه از من بلندتر باشه ؟
چشمم به دستهاش افتاد ... انگشتهای کشیده و بلند و دستی بسیار زیبا ...
واقعا چرا من تا حالا توجه نکردم ؟ ... اون الان زن منه ...
و با خودم آهسته گفتم : خیلی خری سینا ...
یک مرتبه دیدم مهسا جلوی من ایستاده و می پرسه : سینا خوبی ؟ چی شده ؟ کجایی ؟
گفتم : گرسنه ام ... اگر میشه زود باش ... دوباره میایم خرید ... الان بسه دیگه ...
گفت : خیلی مزه میده آدم هر چی دلش خواست بخره , یکی دیگه پولشو بده ...
وقتی وسایلی که خریده بودیم رو تو تاکسی می گذاشتیم , دیدم اوقاتش تلخ شده ...
پرسیدم : چیزی شده ؟ حالت خوبه ؟
گفت : آره , خوبم ... منم وقتی گرسنه میشم این طوری میشم ...
ناهید گلکار