خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۰۰:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش سوم



    زنگ زدم ... وحید اومد دم در و کمک کردن اونا رو بردیم تو ...

    من داشتم پول تاکسی رو حساب می کردم که دیدم همون دختره از ماشین پیاده شد و با عجله اومد جلو و باز گفت : سلام ...

    گفتم : سلام ... شما چرا اینقدر به من سلام می کنین ؟ ...
    گفت : وا ... برای اینکه همسایه ایم ... می خواستم ببینم ویلا مال شماست یا اجاره کردین ؟
    گفتم : مال پدر زن بنده است ...
    گفت : ببخشید یک خواهش ازتون داشتم ... کولر ما خراب شده ... میشه یک نگاهی بهش بندازین ؟ آخه ما مرد نداریم ...
    گفتم : از کولر سررشته ندارم ... ولی یک نفر رو می شناسم , بهش میگم بیاد نگاه کنه ... چشم ...
    با خوشحالی گفت » پس این شماره ی منه ... اگر خواست بیاد به من زنگ بزنین .....

    و با عجله رفت ...

    اون از قبل شماره رو روی کاغذ نوشته بود ... من که زیاد توی این مسائل تیز نبودم و بعضی چیزا رو دیر , حالیم می شد اینو فهمیدم ...
    تا من رسیدم , سفره پهن بود و چلوکباب آماده ...

    با لذتی وصف نشدنی , دور هم غذا خوردیم و لذت بردیم ....
    سر شب شده بود ؛ من گفتم : امشب من  و مهسا می خوایم بریم خرید ...

    بابا گفت : تو رو خدا به من کار نداشته باشین ...
    مادرا هم همین طور ... دوست داشتن همونجا توی حیاط بمونن ...

    به مامان گفتم : شما مرغ ها رو بخوابونین ... تا من زغال بگیرم و تو حیاط کباب کنیم ...
    پس مهسا آماده شو بریم خانم ...
    سارا و وحید هم با ما اومدن ...
    مهسا خوشحال بود و من از خوشحالی اون خوشحال بودم ... هر چیزی که احساس می کردم چشم مهسا رو گرفته , براش می خریدم ...

    این طوری می خواستم بهش بگم که برام اهمیت داره ... بیشتر چیزایی که می خرید برای یاس بود ... و برای خونه و چند تا هم برای من ...
    ولی یک مرتبه متوجه شدم که اون مرتب به اطراف نگاه می کرد و انگار دنبال کسی می گرده ؟
    اهمیت ندادم ... ولی بازم بیشتر ...

    گاهی از در مغازه ای که خرید می کردم میومد بیرون و سرک می کشید و برمی گشت ...
    رنگ از روش پریده بود و اضطراب داشت ...

    دوبار پرسیدم : چیزی شده ؟ ...
    گفت : چیزی نیست و ... این کارو ادامه داد ...

    تا جایی که اصلا حواسش به خرید نبود ...
    منم نگاه می کردم ببینم اون دنبال کی می گرده ؟ هر چی فکر می کردم عقلم به جایی نمی رسید ...

    تا یک آن یک فکر شیطانی توی به سرم زد و دیگه ولم نکرد ...
    پیام اومده کیش و از دور مراقب ماست و اونم پیام رو دیده ...

    خونم به جوش اومد ...
    با خودم گفتم من شدم مسخره ی دست اونا ... دختره ی بی حیا ... من اون پیام رو می کشم ...
    پدری ازش دربیارم که ندونه از کجا خورده ...

    از اونا جدا شدم ... رفتم توی یک مغازه ... و از اونجا تمام پاساژ رو نگاه کردم ...
    یک دفعه مثل دیوونه ها راه افتادم و از این مغازه به اون مغازه سرک می کشیدم و دور خودم می گشتم ...

    و یقین داشتم اونو پیدا می کنم ....
    حالا من چه حالی داشتم , خدا می دونه ...

    دنیا برام سیاه شده بود و غیرتم نمی گذاشت آروم باشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان