داستان این من و این تو
قسمت چهل و هشتم
بخش سوم
زنگ زدم ... وحید اومد دم در و کمک کردن اونا رو بردیم تو ...
من داشتم پول تاکسی رو حساب می کردم که دیدم همون دختره از ماشین پیاده شد و با عجله اومد جلو و باز گفت : سلام ...
گفتم : سلام ... شما چرا اینقدر به من سلام می کنین ؟ ...
گفت : وا ... برای اینکه همسایه ایم ... می خواستم ببینم ویلا مال شماست یا اجاره کردین ؟
گفتم : مال پدر زن بنده است ...
گفت : ببخشید یک خواهش ازتون داشتم ... کولر ما خراب شده ... میشه یک نگاهی بهش بندازین ؟ آخه ما مرد نداریم ...
گفتم : از کولر سررشته ندارم ... ولی یک نفر رو می شناسم , بهش میگم بیاد نگاه کنه ... چشم ...
با خوشحالی گفت » پس این شماره ی منه ... اگر خواست بیاد به من زنگ بزنین .....
و با عجله رفت ...
اون از قبل شماره رو روی کاغذ نوشته بود ... من که زیاد توی این مسائل تیز نبودم و بعضی چیزا رو دیر , حالیم می شد اینو فهمیدم ...
تا من رسیدم , سفره پهن بود و چلوکباب آماده ...
با لذتی وصف نشدنی , دور هم غذا خوردیم و لذت بردیم ....
سر شب شده بود ؛ من گفتم : امشب من و مهسا می خوایم بریم خرید ...
بابا گفت : تو رو خدا به من کار نداشته باشین ...
مادرا هم همین طور ... دوست داشتن همونجا توی حیاط بمونن ...
به مامان گفتم : شما مرغ ها رو بخوابونین ... تا من زغال بگیرم و تو حیاط کباب کنیم ...
پس مهسا آماده شو بریم خانم ...
سارا و وحید هم با ما اومدن ...
مهسا خوشحال بود و من از خوشحالی اون خوشحال بودم ... هر چیزی که احساس می کردم چشم مهسا رو گرفته , براش می خریدم ...
این طوری می خواستم بهش بگم که برام اهمیت داره ... بیشتر چیزایی که می خرید برای یاس بود ... و برای خونه و چند تا هم برای من ...
ولی یک مرتبه متوجه شدم که اون مرتب به اطراف نگاه می کرد و انگار دنبال کسی می گرده ؟
اهمیت ندادم ... ولی بازم بیشتر ...
گاهی از در مغازه ای که خرید می کردم میومد بیرون و سرک می کشید و برمی گشت ...
رنگ از روش پریده بود و اضطراب داشت ...
دوبار پرسیدم : چیزی شده ؟ ...
گفت : چیزی نیست و ... این کارو ادامه داد ...
تا جایی که اصلا حواسش به خرید نبود ...
منم نگاه می کردم ببینم اون دنبال کی می گرده ؟ هر چی فکر می کردم عقلم به جایی نمی رسید ...
تا یک آن یک فکر شیطانی توی به سرم زد و دیگه ولم نکرد ...
پیام اومده کیش و از دور مراقب ماست و اونم پیام رو دیده ...
خونم به جوش اومد ...
با خودم گفتم من شدم مسخره ی دست اونا ... دختره ی بی حیا ... من اون پیام رو می کشم ...
پدری ازش دربیارم که ندونه از کجا خورده ...
از اونا جدا شدم ... رفتم توی یک مغازه ... و از اونجا تمام پاساژ رو نگاه کردم ...
یک دفعه مثل دیوونه ها راه افتادم و از این مغازه به اون مغازه سرک می کشیدم و دور خودم می گشتم ...
و یقین داشتم اونو پیدا می کنم ....
حالا من چه حالی داشتم , خدا می دونه ...
دنیا برام سیاه شده بود و غیرتم نمی گذاشت آروم باشم ...
ناهید گلکار