خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۰۱:۰۸   ۱۳۹۶/۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و هشتم

    بخش ششم



    این تو ( مهسا ) :
    خوشحالی اون روز من زیاد طول نکشید ...

    پنجره ی ویلا سراسری بود ... من و سارا با هم حرف می زدیم که متوجه ی سینا شدم که به طرف ویلای بغلی داره با یکی حرف می زنه ...
    رفتم بیرون اونقدر غرق حرف زدن بود که اصلا منو ندید ...

    دختره باز هفت قلم خودشو درست کرده بود و داشت دل سینا رو می برد ...
    خیلی بدم اومد ولی از طرفی چون می دونستم که سینا دلش پیش من نیست ... شک کردم نکنه از اون دختر خوشش بیاد و منو ول کنه ... ای خدا , چیکار کنم ؟ ... بهترین کار این بود که به روی خودم نیارم ...
    سینا اون روز برای من سنگ تموم گذاشت ... طوری به من نگاه می کرد و رفتارش اونقدر خوب بود که فهمیدم اون اهل همچین کاری نیست ...
    اون روز صبح با هم رفتیم و برای خونه خرید کردیم ...
    سینا یک آقای به تمام معنی بود ... من می خریدم و اون به من نگاه می کرد ... و هر بار قلب منو می لرزوند ...
    دلم گرم شده بود و امیدوار بودم بعد از این سفر دیگه رابطه ی خوب داشته باشیم و شاید .....

    ولی وقتی جلوی ویلا پیاده شدم , اون دختره هم از یک ماشین اومد پایین ...
    نموندم و رفتم به طرف ویلا ولی از دور نگاه می کردم ...

    رفت پیش سینا و مدتی باهاش حرف زد , ایستادم تا حرفشون تموم بشه ولی دیدم که یک کاغذ داد به سینا و اونم گرفت ...

    و گذاشت جیب پیرهنش ...
    از شدت فضولی داشتم می مردم ... باید می فهمیدم که واقعا شماره تلفن داده ؟ سینا هم اونو گرفته ؟ ...
    وقتی پیرهنشو درآورد ... فورا نگاه کردم ... بله شماره بود ...
    اصلا همچین شخصیتی در سینا سراغ نداشتم ...و اگر جلوی خودم نبود باور نمی کردم ...

    با وجود عذابی که می کشیدم حرفی نزدم .
     بعد از ظهر سینا به من گفت : مهسا جان .. ( یک مرتبه قلبم فرو ریخت این اولین باری بود که اون منو اینطوری صدا می کرد ) حاضر شو بریم خرید ...
    سارا با اعتراض گفت : نه نمیشه , ما هم میایم ...
    گفتم : آره خوب ... حتما با هم می ریم ...
    من که عاشق این کار بودم سرم گرم خرید کردن شد و همه چیز رو فراموش کردم ... چند دست لباس برای یاس ... کفش و اسباب بازی ...
    برای سینا هم یک چیزایی خریدم ....

    از یک مغازه اومدم بیرون , باز چشمم افتاد به اون دختره ... که داشت به سینا نگاه می کرد و اطوار میومد ... کاملا معلوم بود که دنبال ما افتاده ...
    اگر رعایت نمی کردم همون جا حسابشو می رسیدم ...

    دیگه حواسم به خرید نبود ... و می ترسید م چشم از اون و سینا بردارم ....
    یک دفعه دختره رو گم کردم ... هر طرف نگاه می کردم , نبود ... بازم نمی تونستم بی خیال بشم ...
    همش چشمم این ور و اون ور می گشت ... می خواستم ببینم بازم دنبال سیناست یا اصلا اتفاقی اونجا بوده ...

    که دیدم سینا عصبانی و با عجله از ما دور شد ...

    تو مغازه ها رو نگاه می کرد و متوجه شدم داره دنبال کسی می گرده و خوب معلوم بود دیگه .. .
    حالم بد شده بود و دلم می خواست همون جا زمین دهن باز کنه و من برم توش ...
    یقین داشتم که سینا داره دنبال اون می گرده ... حالا چرا ؟ نمی دونستم !



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان