داستان این من و این تو
قسمت چهل و نهم
بخش پنجم
تو رو خدا دیگه گریه نکن ... بسه دیگه ... ولی باید به من یک قولی بدی ... اینکه از این به بعد با هم حرف بزنیم ...
ببین چطور به خاطر سوء تفاهم همه چیز داشت خراب می شد ...
گفت : آخه وقتی که به من علاقه ای نداری و به زور با من ازدواج کردی ... چطور می تونستم باهات حرف بزنم ؟ ... چی می خواستم بگم ؟
گفتم : باور کن مهسا تا همین چند دقیقه پیش خودمم نمی دونستم ولی الان متوجه شدم که مدت هاست بهت علاقه دارم ...
شایدم هم عاشق تو شدم ... خودت می دونی که من آدم خاصی هستم ...
مثلا تو اون دختر رو تو مرکز خرید دیدی ولی من فقط تو رو می دیدم ... باور کن وقتی خوشحال بودی منم خوشحال می شدم ....
دستمو دراز کردم به طرفش و بهش نگاه کردم ...
آهسته دستشو توی دست من فرو کرد ...
محکم گرفتم و با هم راه افتادیم ... به طرف جایی که بقیه اونجا بودن ...
گفتم : مهسا دیگه نمی ذارم غصه بخوری ... قول میدم ...
دوباره ایستاد و به من گفت : میشه بزنی تو گوش من ؟ ...
نکنه دارم خواب می ببینم ... سینا باورم نمی شه ... من نیم ساعت پیش داشتم نقشه می کشیدم که چطور ازت جدا بشم ... ولی حالا ... به آروزی بزرگ خودم رسیدم و اونم فقط این بود که روزی بتونم دست تو رو بگیرم و بتونم سرمو بذارم روی شونه هات .
پرسیدم : تو گفتی از کی منو دوست داشتی ؟
گفت : فکر کنم از همون روز اولی که وارد آژانس شدی ....
گفتم : پس چرا من نفهمیدم ؟ ...
یک سوال می خوام ازت بکنم ... تو رو خدا ناراحت نشی ... تو به رعنا در این مورد حرفی زده بودی ؟
با تعجب گفت : نه به خدا ... من به هیچ کس نگفتم , قسم می خورم ... فقط تو دلم بود حتی نمی گذاشتم تو متوجه بشی ...
چرا باید رعنا رو ناراحت کنم ؟! ... من همچین آدمی نیستم ...
مگه چی گفته بود ؟
گفتم : وقتی رعنا از من خداحافظی می کرد , به من گفت مهسا به تو علاقه داره ...
حالا از کجا فهمیده نمی دونم ... شاید حس کرده ...
ناهید گلکار