خانه
101K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۵:۵۸   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت پنجاهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    با این حرف من , مهسا رفت تو فکر ... دستش تو دست من بود ...
    ولی من گرمای دست رعنا رو به خاطر آوردم ...

    همین که کنار هم راه می رفتیم ... بهش نگاه کردم ... آیا من می تونستم مهسا رو هم به اندازه رعنا دوست داشته باشم ؟ ...
    چه احساس عجیبی بود که وجودم رو گرفته بود ... خدایا کمکم کن ... همون طور که رعنا محکم دست منو می گرفت و دلش نمی خواست رها کنه , اون شب مهسا هم همین کارو می کرد ...

    و خودش نمی دونست که من در چه حالی هستم ...
    با این حال دلم می خواست مهسا رو خوشحال ببینم و کسی بود که دلم می خواست تا ابد کنارم بمونه ...
    بازم نگاهش کردم ... احساس می کردم واقعا دوستش دارم و برام خیلی با ارزشه ...
    ازش پرسیدم : چرا رفتی تو فکر ؟

    گفت : سینا من می دونستم رعنا خیلی خوبه ولی نه تا این حد ... برای اون نظر بلند و فکر مهربونش بود که خدا عشق تو رو بهش هدیه داد و حالا منم به خودم می بالم که می تونم یک گوشه ی قلب تو رو داشته باشم ....
    گفتم : ولی مثل اینکه خدا بیشتر منو دوست داشت که عشق من رو تو دل تو گذاشت ...
    سارا و یاس داشتن از دور به ما نزدیک می شدن ...
    مهسا دستم رو ول کرد و با سرعت دوید طرف یاس ... اونم شروع کرد به دویدن ....
    به هم رسیدن و همدیگر رو در آغوش گرفتن ...
    مهسا سر و روی یاس رو غرق بوسه کرد ... من از دیدن اون دو تا که خانواده ی من بودن خدا رو شکر کردم و نفس بلندی کشیدم ...
    مدت ها بود که چنین احساسی نداشتم ... حتی وقتی رعنا بود , به خاطر مریضی اون احساس امنیت نمی کردم و هر لحظه منتظر خبر بدی بودم و این آرامش رو از من گرفته بود ... و وقتی هم که رفت خودم و یاس رو همه جا غریب حس می کردم , انگار متعلق به جایی نبودم ...
    برای شام همه رو بردم یه یک رستوران خیلی درجه یک که موسیقی زنده داشت ...
    مامان و مادر مهسا معذب بودن ... و هر دو فکر می کردن دارن گناه می کنن و همش با هم پچ پچ می کردن ولی خوب چون می دیدن که من و مهسا با هم خوب شدیم , می خواستن با ما راه بیان ...

    ولی بابا نهایت لذت رو می برد و خوشحال بود و می گفت چرا از شب اول اینجا نیومدیم ....
    اونا نمی دونستن که در واقع این جشن من بود ...

    جشن آشنا شدن دوباره ی قلبم با عشق ...
    حالا همه خوشحال شده بودن .. که چند روز گذشته با قیاقه های عبوس من و مهسا بهشون خوش نگذشته بود ...
    وقتی برگشتیم و مهسا یاس رو خوابوند ... ازش خواستم با هم بریم بیرون ...
    نمی دونم چرا ! دلم می خواست با اون تنها باشم و حرف بزنم ...

    دلم می خواست بشنوم که چطور عاشق من شده و چطور روزگارشو گذرونده ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان