خانه
95.9K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۲۱:۱۹   ۱۳۹۶/۱۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول



    سوگند که نزدیک سه ماه بود آرمین رو ندیده بود و فقط با خیال اون زندگی می کرد , از دیدن اون بدون اختیار با خوشحالی گفت : مامان , آرمین ...
    فورا خودشو جمع و جور کرد ولی مریم آدمی نبود که این تغییر حالت رو در دخترش نشناسه ...
    چون مدتی بود که اغلب سوگند تو فکر بود ، زیاد غذا نمی خورد و از جمع دوری می کرد ...

    از اون طرف می دید که آرمین به عناوین مختلف دور و بر اون می پلکه ...
    این بود که برای اینکه خودش خاطر جمع بشه که بین اونا احساسی وجود داره یا نه , سوگند رو با خودش برده بود ...
    آرمین یک کاپشن پوشیده بود و دست هاشو کرده بود تو جیبش و به همون شکل اومد جلو ...
    از دور سوگند رو نگاه کرد تا شاید دلتنگی هاش برطرف بشه ...
    ولی سوگند سرش پایین بود ...

    به هم که رسیدن , آرمین گفت : سلام ... ترسیدم ما رو پیدا نکنین , اومدم دنبالتون ...
    مریم یک لبخند زد و گفت : مرسی , کار خوبی کردی ...
    اینو گفت و تقریبا مطمئن شد که حدسی که زده بود و چیزایی که سهیل می گفت , حقیقت داره ...
    کمی بعد مریم و دانشجوهاش تو اون هوای خوب و کمی سرد , دور هم صبحانه خوردن ...

    بچه ها می گفتن و می خندیدن و شوخی می کردن ...
    خوشحالی اونا مریم رو هم به وجد آورده بود ولی از نگاه مرد جوونی که اون نزدیکی ایستاده بود و اونا رو می پایید , خوشش نیومد ...
    بعد , همه با هم مشغول کار شدن ... شاید این اولین گروهی بود که به فکر جمع کردن زباله افتاده بود تا این فرهنگ رو بین مردم رواج بده ...
    مریم کیسه های زباله و دستکش ها رو به همه داد و خودشو و سوگند هم شروع کردن ...
    قرارشون این بود که به هر کس هم می رسن این شعار رو بدن ؛ آشغال ریختن ممنوع ...
    روز خوبی بود ... درختان با برگ های رنگ و وارنگ و زیبایی خاص خودش , تو دل اونا نشاط بیشتری مینداخت ...
    آرمین , مدام نزدیک سوگند بود ... بدون حرف و بدون کلام , همه چیز بین اونا روشن شده بود ...
    حدود ساعت یک و نیم , یکی از دخترا گفت : استاد مُردیم از گشنگی ... بسه دیگه , برگردیم ...
    بقیه هم موافق بودن ...
    مریم گفت : آخه هوا زود تاریک می شه , ناهار بخوریم باید برگردیم ... به نظرتون کار بسه دیگه ؟ باشه ...
    سر کسیه ها رو گره بزنین و با خودتون بیارین پایین ...
    سرازیری برای مریم سخت تر بود ... هنوز به خاطر بخیه هاش گاهی دچار مشکل می شد , این بود که عقب تر از همه مونده بود ...
    سوگند با چند تا از دانشجوهای دختر دوست شده بود و با اونا رفت ...
    فکر نمی کرد مامانش عقب بمونه ولی آرمین پا به پای اون میومد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان