گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت اول
بخش اول
گوشم به در بود , طوری که دلم نمی خواست نفس بکشم ... اگر عزیز خانم دعوام نمی کرد بازم می رفتم سر کوچه ...
دلم شور می زد , علی بازم نیومده بود ...
با خودم فکر می کردم ... نه , دیگه محاله رفته باشه کافه ... به من قول داده دیگه مست نکنه ...
می دونم حتما اتفاقی براش افتاده ...
تو رختخواب نشسته بودم ... ساعت ها بود که مثل جغد تو دل شب خیره مونده بودم به دیوار روبروم و جرات نداشتم از جام تکون بخورم ...
خوابم نمی برد ... یعنی چی شده ؟ چه بلایی سرش اومده ؟ ...
صدای باز شدن درِ تو راهرو شنیدم ... از جا پریدم و زیر لب گفتم : خدایا شکر , اومد ...
قبل از اینکه برم به استقبالش تا ببینم چی شده که دیر اومده , صداشو شنیدم ...
علی باز مست بود و وِرد لیلا گرفته بود : لیلا ... عزیز د ... لم من ... اومدددم ... کجایی ؟ ...
زیر لب گفتم : ای لعنتی ... بازم مسته ... خدایا به دادم برس ...
سرمو گذاشتم رو بالش و خودمو زدم به خواب ... در حالیک ه دو قطره اشک از گوشه ی چشمم جاری شد ...
با اینکه می دونستم فایده ای نداره و حریفش نمی شم که سر به سر من نذاره ...
آخه خیلی از آدم مست بدم میومد ... چندشم می شد ...
از اینکه اون هر شب اینطور مست میومد خونه و منو آزار می داد , خسته شده بودم ...
اومد سراغم ... در حالی که تلو تلو می خورد نشست کنار تشک و دستشو کشید روی سرم ...
حرکتی نکردم ...
در حالی که زبون تو دهنش از شدت مستی نمی چرخید , صدام کرد و گفت : لیلا ... قشنگم ؟ فدات بشششم ...
و خم شد طرف صورتم ... بوی الکل حالمو به هم زد ... می خواستم فریاد بزنم ... ناخودآگاه دستم رو زدم تو سینه اش ...
یک سکسکه کرد و یک بادگلو و گفت : چیه ؟ برا چی منو پس می زنی ؟ تو مگه زن من نیستی ؟ دیگه دوستم نداری ؟ از من بدت میاد ؟ خاک بر سر من کنن که تو رو دوست دارم ...
گفتم : علی مگه تو قول ندادی دیگه نری کافه ؟ پس چی شد ؟
گفت : به جون تو , تو رو کفن کنم یک دوستی منو به اصرار برد ... نمی خواستم که برم ...
پشتمو کردم و گفتم : زدی زیر قولت ... باشه , خیلی خوب ... حالا بذار بخوابم , دست به من نزن ...
گفت : چرا ؟ تو زن منی ... باید من به تو دست بزنم ... بعدم قربونت برم ... بعدم ...
ناهید گلکار