گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت اول
بخش دوم
گفتم : علی ... بسه دیگه , بذار بخوابم ...
خودشو انداخت تو رختخواب و دست انداخت رو ی من ...
با یک حالت بیزاری خودم کشیدم کنار و گفتم : تو رو خدا ولم کن , برو بخواب ... منو راحت بذار ...
ناراحت شد و گفت : می دونستم منو دوست نداری , از کارات معلومه ... پدرتو در میارم ...
بعد شروع کرد به سکسکه کردن ...
گفتم : تقصیر تو نیست , تقصیر عزیز خانمه که برای تو ماشین می خره ...
اگر ماشین نداشتی نمی رفتی هر شب صبح بیای ...
از جاش بلند شد ... یکم ایستاد و باز چند تا تلو خورد ...
یک مرتبه شروع کرد به زدن خودش ... کاری که همیشه می کرد تا دل منو بسوزنه و در مقابلش کوتاه بیام ...
اون می دونست که تحمل دیدن این منظره رو نداشتم ...
ولی اون شب فقط گریه کردم ... می ترسیدم , نه از علی , از عزیز خانم ...
اگر بیدار می شد , باز منو مقصر می دونست و چهار تا لیچار بارم می کرد و این دیگه از تحملم خارج بود ...
التماس می کردم : تو رو خدا صدات رو بیار پایین ... نکن علی , تو مستی ...
در حالی که روی پای خودش بند نبود , انگشتشو گرفت طرف من و گفت : پس تو از اینکه من ماشین دارم ناراحتی ... آتیشش می زنم ... هر چیزی که تو رو ناراحت کنه , آتیش می زنم ...
لیلا ... آتیش می زنم ...
همینطور که روی پاش بند نبود از درِ اتاق رفت بیرون ... از خدا خواستم بره ...
باور نداشتم همچین کاری رو بکنه ... دنبالش نرفتم ...
اون مست بود , من از این حالت اون متنفر بودم و نمی خواستم بغلم کنه ...
ناهید گلکار