گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت اول
بخش سوم
یکم سکوت شد ... گوش می دادم ببینم کجا رفت ...
درِ کوچه رو که باز کرد , با خودم گفتم : نکنه واقعا ماشین رو آتیش بزنه ؟
خونه ی ما ته یک کوچه بود که سه تا در انتهای اون بود که خونه ی سمت چپ , مال ما بود ...
اون زمان تعداد کمی ماشین تو شهر تهرون بود و ما برای داشتن ماشین زیاد پولدار نبودیم ...
اما عزیز خانم برای یک دونه پسرش هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد ...
رفتم تو راهرو , درِ کوچه باز بود ... دیدم علی داره یک کارایی می کنه ...
رفتم تا جلوشو بگیرم ... اما وقتی رسیدم , بنزین ریخته بود روی ماشین و کبریت دستش بود ...
با صدای بلند و مستونه گفت : ببین ... اینم ماشین , لیلا خانم ... فقط به خاطر تو آتیشش می زنم ...
تا بدونی چقدر خاطرتو می خوام ... آآآی مردم , من خاطرخواه زنم هستم ...
گفتم : باشه علی جون , هر چی تو بگی ... من نمی خوام ماشین رو آتیش بزنی ... تو رو خدا ساکت باش , مردم خوابن ... نکن , بیا بریم ... اصلا هر چی تو بگی ...
ولی اون کبریت رو کشید و پرت کرد روی ماشین ... یک مرتبه جهنمی از آتیش به پا شد ...
مونده بودم چیکار کنم ؟ دیدم داره به خودش می پیچه ...
شعله های آتیش گرفت بود به دستش و لباسش که بنزینی شده بود ... و شروع کرد فریاد زدن ...
منم بی اراده جیغ کشیدم و فریاد زدم : آتیش ... کمک کنین ... آتیش ...
و به عقل خودم دویدم آب بیارم تا علی رو خاموش کنم ...
همین طور که از راهرو رد می شدم , عزیز خانم رو دیدم که سراسیمه از پله میومد پایین ...
هراسون پرسید : چی شده ؟ علی کو ؟ ...
گفتم : تو کوچه است ... ماشین رو آتیش زد ... خودشم آتیش گرفت ...
با این حرف من دو دستی زد تو سرش و دوید طرف کوچه ... من رفتم تو حیاط و از اونجا تو مطبخ و یک دیگ برداشتم گذاشتم زیر تلمبه و چند تا زدم ... تا پر شد ... و اونو برداشتم دویدم تو کوچه ...
قیامتی بر پا شده بود ...
از سر و صدای ما , همسایه ها هم ریخته بودن دور ماشین و هر کس سعی داشت یک طوری ماشین رو خاموش کنه ...
ناهید گلکار