گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت اول
بخش چهارم
من دنبال علی می گشتم تا خاموشش کنم ...
همین طور که دیگ آب دستم بود , به مردم نگاه می کردم ... ولی علی نبود ...
آ سد حبیب الله , همسایه ما , مرتب داد می زد : بجنبین , آب بیارین ... الان باکش منفجر می شه ...
و همه از ترس این انفجار , سخت در تلاش بودن ...
بعد چشمم افتاد به علی که کنار دیوار , در حالی که سوخته بود , نشسته بود و همون طور مست , می گفت : عزیز خانم , به خاطر لیلا ماشین رو آتیش زدم ... زن من ... زن من ... این زن من , ماشین دوست نداره ...
اونقدر خورده بود که حتی موقعیتی که پیش آورده بود رو درک نمی کرد ...
اما همسایه ها , زن و مرد , می دویدن ...
عزیز خانم همینطور که تو سر و کله ی خودش می زد , چشمش به من افتاد ...
اومد جلو و یک تف محکم کرد تو صورتم و گفت : باز چیکاری کردی بچه ی منو به این حال و روز انداختی ؟ حالا ببین , این بار باهات کاری می کنم کارستون ... سلیطه ...
جواب ندادم چون جرات نداشتم ... آب رو پاشیدم طرف ماشین و با سرعت برگشتم تو خونه و رفتم تو اتاقم و درو بستم ... گریه ام گرفت و گفتم : خانجان کجایی ؟ چیکار کنم ؟ حالا عزیز خانم منو می کشه ...
یکم موندم ولی با یک تصمیم عجولانه از ترس , چادرم رو برداشتم و سرم کردم ... دو تا ده شاهی داشتم , اونا رو بستم گوشه ی چهارقدم و هولکی از خونه زدم بیرون ...
کسی به کسی نبود ... علی رو دو تا مرد برده بودن تا سوختگیشو درمون کنن ...
صداش رو می شنیدم که لیلا , لیلا می کرد ...
از کنار جمعیت و ماشینی که می سوخت , رد شدم ...
یکم آهسته رفتم تا سر کوچه ...
ناهید گلکار