گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت اول
بخش پنجم
خودمم نمی دونستم می خوام چیکار کنم ... کسی حواسش به من نبود ...
به سر کوچه که رسیدم , قدم هام تندتر و تندتر شد ... تا جایی که با سرعت می دویدم ...
می دونستم سر نواب همیشه درشکه ایستاده ... اما تا اونجا راه خیلی زیادی بود ...
هنوز هوا روشن نشده بود اما مردم به رفت و آمد افتاده بودن ...
اون زمان , قبل از اذان صبح , در حموم ها باز می شد و بوی نون تازه تو همه ی کوچه ها می پیچید ...
زن ها و مردها با یک بقچه زیر بغل راهی حموم ها می شدن تا برای نماز صبح خودشون رو برسونن و همه بدون استثنا تو راه بر گشت نون می خریدن ...
مادربزرگ من همیشه می گفت : روزی رو خدا صبح زود قسمت می کنه ... اگر خورشید در بیاد , می ره و بقیه ی روزی رو برای اون کسی که فردا هم برای نماز بیدار می شه نگه می داره ...
ما هم باور داشتیم که بعد از نماز صبح بیدار بمونیم تا بتونیم روزیمون رو از خدا بگیریم ...
تا سر نواب دویدم ...
از دور درشکه رو دیدم ... خیالم راحت شد که درشکه هست ...
چند بار با علی از همین راه رفته بودیم چیذر و راه رو بلد بودم ...
من فقط چهارده سالم بود و این ممکن بود برای من خطراتی داشته باشه ...
چادرمو کشیدم تو صورتم و رومو محکم گرفتم و یکم خم شدم و ادای پیرزن ها رو در آوردم ...
تو این جور کارا مهارت زیادی داشتم ...
نفس زنون خودمو رسوندم به درشکه چی و پرسیدم : آقا چیذر می ری ؟ ...
دستی به ریش و سیبلش کشید و گفت : چقدر می دی ؟
گفتم : چند می گیری ؟
گفت : یک قرون ...
گفتم : ده شاهی ... می بری ببر , نمی بری با یکی دیگه می رم ...
گفت : خیلی دوره ننه , انصاف داشته باش ...
گفتم : ندارم ننه ... ثواب کن ...
گفت : بیا بالا ... شاید دیدی راه چقدر دوره دلت برام سوخت و بیشتر دادی ...
سوار شدم ولی رومو محکم گرفته بودم تا اون متوجه نشه من چه سنی دارم ...
ناهید گلکار