گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت دوم
بخش اول
عزیز خانم همیشه منو می ترسوند که نباید از خونه تنها بری بیرون ... اگر رفتی , دیگه سالم برنمی گردی ...
اصلا این ترس تو وجود خودشم بود ...
آخرای زمان قاجار که من خیلی بچه بودم , امنیت تو خیابون ها نبود ...
لات ها و چاقو کش ها و زورگیرها همه جا بودن ولی از وقتی رضا شاه اومده بود , خیابون ها پر بود از نظمیه و پاسبان ...
ولی اون قدیمی ها هنوز رو همون روال خودشون از تنها بیرون رفتن زن می ترسیدن ...
راه طولانی بود و من شب رو نخوابیده بودم ...
دلم شور می زد آیا علی الان مرده یا زنده است ؟ ماشین منفجر شد یا نه ؟ ...
الان عزیز خانم داره چیکار می کنه ؟ نکنه سوختگی علی زیاد باشه و بمیره ...
ولی می دونستم با حرفی که علی به عزیز خانم زد و گفت به خاطر لیلا ماشین رو آتیش زدم , اگر می موندم اون منو زنده نمی ذاشت ...
یک بار برای اینکه غذا رو سوزنده بودم , منو داغ کرد ... هنوز جای اون داغ روی پام بود ...
خیلی زیاد ازش می ترسیدم ...
بغض کردم و اشک هام بی اختیار صورتم رو خیس کرد ...
چادرمو محکم زیر گلوم نگه داشتم تا خطری برام پیش نیاد ...
نباید خوابم می برد و نباید کسی می فهمید من یک زن جوونم ...
مرتب به خودم نهیب می زدم و فکرم رو مشغول می کردم ...
درشکه میفتاد تو چاله چوله ها و همین باعث می شد خوابم نبره ...
اما با در اومدن آفتاب چشمم سنگین شد و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد ...
که با افتادن یک چرخ توی یک گودال , از خواب پریدم ... ولو شده بودم روی صندلی و چادرم پس رفته بود ... خوشبختانه درشکه چی متوجه من نشده بود و به راهش ادامه داد ...
ناهید گلکار