خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش اول



    عزیز خانم همیشه منو می ترسوند که نباید از خونه تنها بری بیرون ... اگر رفتی , دیگه سالم برنمی گردی ...
    اصلا این ترس تو وجود خودشم بود ...

    آخرای زمان قاجار که من خیلی بچه بودم , امنیت تو خیابون ها نبود ...
    لات ها و چاقو کش ها و زورگیرها همه جا بودن ولی از وقتی رضا شاه اومده بود , خیابون ها پر بود از نظمیه و پاسبان ...
    ولی اون قدیمی ها هنوز رو همون روال خودشون از تنها بیرون رفتن زن می ترسیدن ...


    راه طولانی بود و من شب رو نخوابیده بودم ...
    دلم شور می زد آیا علی الان مرده یا زنده است ؟ ماشین منفجر شد یا نه ؟ ...
    الان عزیز خانم داره چیکار می کنه ؟ نکنه سوختگی علی زیاد باشه و بمیره ...

    ولی می دونستم با حرفی که علی به عزیز خانم زد و گفت به خاطر لیلا ماشین رو آتیش زدم , اگر می موندم اون منو زنده نمی ذاشت ...
    یک بار برای اینکه غذا رو سوزنده بودم , منو داغ کرد ... هنوز جای اون داغ روی پام بود ...

    خیلی زیاد ازش می ترسیدم ...
    بغض کردم و اشک هام بی اختیار صورتم رو خیس کرد ...

    چادرمو محکم زیر گلوم نگه داشتم تا خطری برام پیش نیاد ...
    نباید خوابم می برد و نباید کسی می فهمید من یک زن جوونم ...
    مرتب به خودم نهیب می زدم و فکرم رو مشغول می کردم ...
    درشکه میفتاد تو چاله چوله ها و همین باعث می شد خوابم نبره ...
    اما با در اومدن آفتاب چشمم سنگین شد و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد ...
    که با افتادن یک چرخ توی یک گودال , از خواب پریدم ... ولو شده بودم روی صندلی و چادرم پس رفته بود ... خوشبختانه درشکه چی متوجه من نشده بود و به راهش ادامه داد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان