خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش سوم



    همون موقع آقا جان از در اومد تو ...
    حسن و حسین هم پشت سرش بودن ...

    اونا از آقا جان می ترسیدن و من هیچ وقت فرصت نکردم دلیل اونو بدونم ... چون اون مهربون ترین آدم دنیا بود ...
    آقا جان گفت : بیا دخمر من ... بیا بغلم ...
    و در حالی که دو زانو سر سفره می نشست , منو گرفت روی پاش ...

    لقمه درست کرد گذاشت تو دهنم و بعدم چایی شیرین روش ...
    خانجان گفت : خودتونم بخورین دیگه , بذار من به لیلا صبحانه بدم ...
    حسن گفت : خوب چرا نمی ذارین خودش بخوره ؟

    آقا جان یک چشم غرّه بهش رفت و گفت : می خواستیم ببینم فضولمون کیه ؟ تو به کار خودت برس ...

    خانجان لاغر و قدبلند بود با پوستی تیره رنگ ... نمی دونم به خاطر لاغری صورتش بود که دماغش اونقدر  بزرگ نشون می داد یا واقعا بزرگ بود ... چشم های ریزی داشت ... ولی خیلی زبر و زرنگ و مهربون بود ... قلبش مثل آیینه صاف بود و همه چیز رو تو این دنیا خوب می دید ...
    آقا جانم صبح زود دو تا برادرم حسن و حسین رو بیدار می کرد و سطل های شیر رو برمی داشتن و برای دوشیدن شیر گاوها به طویله می رفتن ...
    خانجان ناشتایی رو آماده می کرد و غذای ظهر رو تو بقچه می پیچید و وقتی اونا با سطل شیر میومدن , خانجان اونا رو تحویل می گرفت ...

    خونه ی ما توی یک باغ بود ... دو تا اتاق داشت , یکی بزرگ و یکی کوچیک ... و یک ایوون که آقا جانم سر تا سر اونو باغچه درست کرده بود و توش گل های شمدونی و یاس کاشته بود ...
    ده چیذر تو سینه کش کوه قرار داشت , پس بقیه ی باغ سرازیری بود و پر از درخت های زردآلو و گیلاس و گوجه سبز که من عاشقش بودم ...
    از اولی که در میومد و قابل خوردن می شد , دهن من می جنبید ... اونقدر که هر شب خانجان مجبور می شد به من چایی نبات بده ...


    صبحانه که تموم شد , همه آماده ی رفتن شدن ...
    آقا جان طبق معمول منو از زمین بلند کرد و گفت : بابا بیا قلمدوشم ...

    و منو گذاشت روی شونه هاش ...
    اون مردی بود چهارشونه و قد بلند و خیلی قوی ... پوستی سفید و چشم های آبی داشت ... موهاش زیتونی رنگ بود و خوشگلی اون تو چیذر زبونزد بود ...
    اما اون چیزی که محبوبش می کرد , مهربونی و جوونمردیش بود ... خانجانم رو خیلی دوست داشت و بیشتر زن هایی که اونا رو می شناختن , به خانجان حسودی می کردن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان