گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت دوم
بخش چهارم
همه چیز که آماده شد , همه با با هم راه افتادیم به طرف گندم زارها ...
حسن و حسین که چهارده و دوازده سال داشتن , با گاوها که برای چرا می بردن جلو می رفتن و من که روی بهترین جای دنیا نشسته بودم , احساس غرور و بزرگی می کردم ...
یک شادی و لذت وصف ناشدنی که طعم اون برای همیشه تو ذهن من موند ...
آقا جان همینطور که دست های منو از دو طرف گرفته بود , از سرازیری کوچه های خاکی که پر از شیارهای عمیق بود , تند و تند پایین می رفت و خانجان هم دنبال ما می دوید ...
عمو اسدالله از روبرو میومد ... تا چشمش به من افتاد , با یک خنده ی بلند و کش دار گفت : سلام داداش ... چطوری عمو ؟ سلام زن داداش ...
بذار زمین این خرس گنده رو ... دو روز دیگه چطوری می خوای شوهرش بدی ؟
آقا جان گفت : دختر نیاوردم که شوهرش بدم , لیلا همیشه پیش باباش می مونه ... چطوری شما ؟ روبراهی ؟
عمو پرسید : امروز کمک داری ؟ می خوای بیام ؟
گفت : نه , تو به کار خودت برس ... دو نفر فعله گرفتم ...
عمو گفت : خدا قوت ...
و دستی تکون داد و رفت ...
تا رسیدم کنار گندم زار , دریا دریا گندم بود ... با خوشه های بلند و نهری پر آب که ازکنار اون رد می شد ...
در حالی که خانجان و آقا جان و حسن و حسین مشغول جمع کردن گندم ها می شدن , من بازی می کردم ...
ناهید گلکار