خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۵۱   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش چهارم



    همه چیز که آماده شد , همه با با هم راه افتادیم به طرف گندم زارها ...
    حسن و حسین که چهارده و دوازده سال داشتن , با گاوها که برای چرا می بردن جلو می رفتن و من که روی بهترین جای دنیا نشسته بودم , احساس غرور و بزرگی می کردم ...


    یک شادی و لذت وصف ناشدنی که طعم اون برای همیشه تو ذهن من موند ...
    آقا جان همینطور که دست های منو از دو طرف گرفته بود , از سرازیری کوچه های خاکی که پر از شیارهای عمیق بود , تند و تند پایین می رفت و خانجان هم دنبال ما می دوید ...
    عمو اسدالله از روبرو میومد ... تا چشمش به من افتاد , با یک خنده ی بلند و کش دار گفت : سلام داداش ... چطوری عمو ؟ سلام زن داداش ...
    بذار زمین این خرس گنده رو ... دو روز دیگه چطوری می خوای شوهرش بدی ؟
    آقا جان گفت : دختر نیاوردم که شوهرش بدم , لیلا همیشه پیش باباش می مونه ... چطوری شما ؟ روبراهی ؟
    عمو پرسید : امروز کمک داری ؟ می خوای بیام ؟

    گفت : نه , تو به کار خودت برس ... دو نفر فعله گرفتم ...
    عمو گفت : خدا قوت ...

    و دستی تکون داد و رفت ...
    تا رسیدم کنار گندم زار , دریا دریا گندم بود ... با خوشه های بلند و نهری پر آب که ازکنار اون رد می شد ...

    در حالی که خانجان و آقا جان و حسن و حسین مشغول جمع کردن گندم ها می شدن , من بازی می کردم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان