خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۱۲/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت دوم

    بخش پنجم



    من بازی می کردم ...
    گاهی می رفتم لای گندم ها ...

    اونجا صدایی به گوشم می رسید ... بادی که تو گندم ها می پیچید و خوشه های اونو به هم می سایید , برای من مثل یک نوای موسیقی بود ...
    با خودم زمزمه می کردم و اونقدر اون صدا رو دوست داشتم که می تونستم اونو تو ذهنم تکرار کنم و گاهی مجذوب خوندن پرنده ها می شدم ...
    به هر صدایی که یک ریتم به وجود میاورد , توجه من جلب می شد ...
    غروب رو دوست داشتم ... نور خورشید می تابید روی گندم ها و انگار همه جا رو طلاکاری کرده بودن ...
    برق می زد و آدم رو به شعف میاورد ...
    آقا جان بعد از یک کار سخت روزانه , باز منو رو شونه هاش میذاشت و برمی گشتیم خونه و تازه کار اون و خانجان شروع می شد ...
    اما من هنوز بازی می کردم ... خستگی حالیم نبود ...
    حسین رو وادار کردم دولا بشه و سوارش شدم و اونم شیهه می کشید و دور اتاق می گشت و من قاه قاه می خندیدم ...
    که از صدای خانجان خنده رو لبم ماسید ...
    حسین همین طور مونده بود ولی حسن دوید ببینه چی شده ...
    خانجان داد می زد : چی شدی آقا ؟ تو رو خدا منو نترسون ... خاک بر سرم ... یکی به دادم برسه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان