گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت دوم
بخش پنجم
من بازی می کردم ...
گاهی می رفتم لای گندم ها ...
اونجا صدایی به گوشم می رسید ... بادی که تو گندم ها می پیچید و خوشه های اونو به هم می سایید , برای من مثل یک نوای موسیقی بود ...
با خودم زمزمه می کردم و اونقدر اون صدا رو دوست داشتم که می تونستم اونو تو ذهنم تکرار کنم و گاهی مجذوب خوندن پرنده ها می شدم ...
به هر صدایی که یک ریتم به وجود میاورد , توجه من جلب می شد ...
غروب رو دوست داشتم ... نور خورشید می تابید روی گندم ها و انگار همه جا رو طلاکاری کرده بودن ...
برق می زد و آدم رو به شعف میاورد ...
آقا جان بعد از یک کار سخت روزانه , باز منو رو شونه هاش میذاشت و برمی گشتیم خونه و تازه کار اون و خانجان شروع می شد ...
اما من هنوز بازی می کردم ... خستگی حالیم نبود ...
حسین رو وادار کردم دولا بشه و سوارش شدم و اونم شیهه می کشید و دور اتاق می گشت و من قاه قاه می خندیدم ...
که از صدای خانجان خنده رو لبم ماسید ...
حسین همین طور مونده بود ولی حسن دوید ببینه چی شده ...
خانجان داد می زد : چی شدی آقا ؟ تو رو خدا منو نترسون ... خاک بر سرم ... یکی به دادم برسه ...
ناهید گلکار