گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سوم
بخش اول
حسین پای منو گرفت و گفت : بیا پایین ببینم چی شده ...
منم دنبالش رفتم ... تو عالم بچگی نگران شدم ... تو ایوون ایستادم و از اونجا نگاه می کردم ...
آقا جان روی زمین نشسته بود و به خودش می پیچید ...
خانجان با دستپاچگی به حسین گفت : بدو عموتو صدا کن ... بدو ...
و سعی می کرد زیر بغل آقا جان رو بگیره و اونو بلند کنه و مرتب می پرسید : چی شدین آقا ؟ کجاتون درد می کنه ؟ چرا اینطوری شدی ؟
ولی اون از شدت درد نمی تونست حرف بزنه ...
صورتش قرمز شده بود ولی هیچ ناله ای از گلوش در نمی اومد ...
من نگاه می کردم و دلم برای آقام می سوخت ...
عمو اسدالله و زن عمو با کلی از همسایه سراسیمه وارد باغ شدن و پشت سرشون عمه بتول تو سر زنون اومد ...
نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده ...
عمو و دو تا از مردای دیگه زیر بغلش رو گرفتن و آقا جان رو که نمی تونست خودشو از درد صاف کنه , آوردن تو اتاق و روی یک بالش درازش کردن ...
ولی آقا جان دو تا پاشو گرفت تو سینه اش و می گفت : زیر شکمم داره می سوزه ... خیلی درد دارم ...
بعد شروع کرد به بالا آوردن ...
خانجان زود یک لگن گذاشت جلوش ...
یکی رفته بود دنبال حکیم و اونو با خودش آورد ... پیرمرد ریش سفیدی بود که نای راه رفتن نداشت ...
فیلسوفانه کنار آقا جانم نشست و پرسید : چی شدی بابا ؟ کجات درد می کنه ؟ ...
به جای اون خانجان گفت : از صبح می گفت زیر شکمم درد می کنه , سر شب دردش بیشتر شد تا دیگه امونشو برید ...
حکیم بعد از بررسی و معاینه گفت : خودشو سرما داده , چائیده و قلنج کرده ... آب داغ بیارین و یک حوله ...
خانجان در حالی که از شدت اضطراب گریه می کرد , فورا انجام داد ...
حکیم حوله ی توی آب جوش رفته رو زیر شکم اون قرار می داد و مرتب می گفت : الان بهتر می شه ... خوف نکنین , چیزی نیست ...
ناهید گلکار