خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت سوم

    بخش دوم



    اما حال آقا جان بدتر و بدتر می شد ...
    دیروقت بود ... من می دیدم که همه با نگرانی بالای سر آقام ایستادن و کسی خیال رفتن نداره ...
    یک گوشه ی اتاق گز کردم ... خوابم میومد ... خانجان منو برد اون اتاق و خوابوند ... به محض اینکه سرم به بالش رسید , خوابم برد ...

    و از صدای شیون و واویلا بیدار شدم ...
    خانجان خودشو به زمین و زمون می زد و فریادهای دلخراش می کشید ...
    عمو اسدالله کنار ایوون زار می زد و عمه بتول غش کرده بود ...
    نگاهی به آقاجانم کردم ... ولی اون از این سر و صدا ها بیدار نشده بود و انگار حکیم مداواش کرده بود چون دیگه درد نداشت ...
    حسن دست هاشو گرفته بود به وسط شلوارش و فریاد می زد و دو نفرحسین رو گرفته بودن ...
    لب ورچیده بودم ... موهای بلندِ ژولیده م ریخته بود دورم و خانجان نمی اومد اونا رو ببافه ...
    کسی به کسی نبود ...

    پشت دستم رو گذاشتم روی چشمم و بغضم ترکید ...
    یک مرتبه عمه بتول منو دید و فریاد زد : ای خدا , عزیز دوردنه ی داداشم یتیم شد ...
    عمه ... عمه جون حالا خیلی زود بود تو یتیم بشی ...
    خانجان با شنیدن این حرف خودشو انداخت رو زمین و شروع کرد با دو دست به زدن خودش ...
    اونقدر تو سر و صورتش زد که داشت از حال می رفت ... فریاد زد : وای ... وای ... وای ... وای ...
    یتیم شد ... بچه هام یتیم شدن ... وای ...
    زن ها ریخته بودن دورش و در حالی که همه گریه می کردن , سعی می کردن نذارن اون خودشو بزنه ...
    زن عموم منو بغل زد و از اتاق برد بیرون و با همون حال خم شد و دمپایی های منو برداشت و صدا زد : عفت بیا ...
    بعد منو داد بغل دختر عموم و گفت : ببرش خونه ی خودمون با بچه ها بازی کنه ... تو نمی خواد بیای سر خاک , مواظب لیلا باش ...


    من گریه می کردم خانجانم رو می خواستم ...
    ولی اون منو برد ...
    نیمه راه منو گذاشت زمین و دمپایی ها رو پام کرد و گفت : بزرگ شدی , خودت برو دیگه ... هلاک شدم , سر تخته شکلت رو بشورن ...
    گفتم : نمیام , می خوام برم پیش آقا جانم ...
    یک نوچی کرد و گفت : بیا بریم بعداً می برمت ... گریه نکن , الهی بمیرم برات ... می خوای بغلت کنم ؟
    ولی تو سنگینی نمی تونم ...

    و دستم رو گرفت و با خودش برد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان