گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سوم
بخش دوم
اما حال آقا جان بدتر و بدتر می شد ...
دیروقت بود ... من می دیدم که همه با نگرانی بالای سر آقام ایستادن و کسی خیال رفتن نداره ...
یک گوشه ی اتاق گز کردم ... خوابم میومد ... خانجان منو برد اون اتاق و خوابوند ... به محض اینکه سرم به بالش رسید , خوابم برد ...
و از صدای شیون و واویلا بیدار شدم ...
خانجان خودشو به زمین و زمون می زد و فریادهای دلخراش می کشید ...
عمو اسدالله کنار ایوون زار می زد و عمه بتول غش کرده بود ...
نگاهی به آقاجانم کردم ... ولی اون از این سر و صدا ها بیدار نشده بود و انگار حکیم مداواش کرده بود چون دیگه درد نداشت ...
حسن دست هاشو گرفته بود به وسط شلوارش و فریاد می زد و دو نفرحسین رو گرفته بودن ...
لب ورچیده بودم ... موهای بلندِ ژولیده م ریخته بود دورم و خانجان نمی اومد اونا رو ببافه ...
کسی به کسی نبود ...
پشت دستم رو گذاشتم روی چشمم و بغضم ترکید ...
یک مرتبه عمه بتول منو دید و فریاد زد : ای خدا , عزیز دوردنه ی داداشم یتیم شد ...
عمه ... عمه جون حالا خیلی زود بود تو یتیم بشی ...
خانجان با شنیدن این حرف خودشو انداخت رو زمین و شروع کرد با دو دست به زدن خودش ...
اونقدر تو سر و صورتش زد که داشت از حال می رفت ... فریاد زد : وای ... وای ... وای ... وای ...
یتیم شد ... بچه هام یتیم شدن ... وای ...
زن ها ریخته بودن دورش و در حالی که همه گریه می کردن , سعی می کردن نذارن اون خودشو بزنه ...
زن عموم منو بغل زد و از اتاق برد بیرون و با همون حال خم شد و دمپایی های منو برداشت و صدا زد : عفت بیا ...
بعد منو داد بغل دختر عموم و گفت : ببرش خونه ی خودمون با بچه ها بازی کنه ... تو نمی خواد بیای سر خاک , مواظب لیلا باش ...
من گریه می کردم خانجانم رو می خواستم ...
ولی اون منو برد ...
نیمه راه منو گذاشت زمین و دمپایی ها رو پام کرد و گفت : بزرگ شدی , خودت برو دیگه ... هلاک شدم , سر تخته شکلت رو بشورن ...
گفتم : نمیام , می خوام برم پیش آقا جانم ...
یک نوچی کرد و گفت : بیا بریم بعداً می برمت ... گریه نکن , الهی بمیرم برات ... می خوای بغلت کنم ؟
ولی تو سنگینی نمی تونم ...
و دستم رو گرفت و با خودش برد ...
ناهید گلکار