گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سوم
بخش سوم
شاید این اولین نشونه ای بود که به من می گفت لیلا زندگیت عوض شد و دیگه همه چیز بر وفق مراد تو نمی گرده ...
هیچ کس جز من و عفت دختر عموم خونه نبود ...
نه کسی میومد و نه کسی می رفت ...
از ظهر گذشته بود که دیدم عفت خوابیده ... اونم غصه دار بود ...
دمپایی هامو پوشیدم و راه افتادم طرف خونه ی خودمون ...
هنوز موهام دورم ریخته بود و ناشتایی نخورده بودم ...
یک پیرهن آبی گلدار تنم بود ... یک طوری که تو شیارهای کوچه نیفتم , آهسته می رفتم ولی واقعا برام سخت بود ...
تا به در باغ رسیدم , دوباره صدای شیون رو شنیدم ...
دو نفر دم در بودن ... یکیشون گفت : این دخترشه ...
اون یکی با افسوس سری تکون داد و گفت : آخیییش , خدا بیامرزه ... واقعا حیف شد ...
رفتم تو باغ ...
خونه ی ما پر بود از مهمون هایی که همه سیاه پوشیده بودن ... از دور چند نفر منو دیدن ...
یکی داد زد : دخترش اومد ...
بلافاصله صدای شیون به هوا رفت ...
منو بغل کردن و هر کس این کارو می کرد کلی گریه و جیغ و هوار راه می نداخت ...
وحشت کرده بودم ... هنوز نمی دونستم چه اتفاقی افتاده ...
خودمو رسوندم به خانجان که رمقی براش نمونده بود ... و داغشو تازه کردم ...
حالا من حیرت زده به زن هایی اشک می ریختن , نگاه می کردم و چیزی نمی فهمیدم ...
گریه هاشون که تموم شد , دیگه کسی به من توجهی نداشت ...
تا خاله خانم پیداش شد ...
خانجانم اهل قلهک بود و یک خواهر بزرگتر داشت که برخلاف خانجان دختری زیبا بود و با یک خان ازدواج کرده بود و حالا تو خونه ی اربابی زندگی می کرد ... و خوب خانجان هم که زن آقا جان شده بود که از نظر مالی و شکل و قیافه چیزی کم نداشت ...
همه به حال این دو خواهر غبطه می خوردن و می گفتن هر دوشون شانس داشتن ...
ناهید گلکار