گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سوم
بخش پنجم
تا بعد از چهلم , ما رو تنها نذاشتن ...
عمو همه جور به ما کمک می کرد اما بعد از اون , تقریبا تمام کارا به گردن خانجان افتاده بود وکم کم فهمیدیم که تنهاییم ...
اون سخت کار می کرد ولی پیدا بود که توان جمع و جور کردن اون زندگی رو نداره و هیچ چیز مثل سابق نیست و جای خالی آقا جان , پر نشدنی ...
یک سال اینطوری گذشت ...
تازه ما داشتیم به نبودن آقام عادت می کردیم که یک روز مصیبتی دیگه سر خانجان خراب شد ...
فصل درو بود و ما از سر کار برگشته بودیم خونه و خانجان داشت به کمک حسین شیرها رو جابجا می کرد ... درِ باغ باز شد و عمو سرشو کرد تو و بلند گفت : یا الله ... نامحرم نباشه ... زن داداش ؟
خانجان چادرشو سرش کشید و گفت : بفرما اسدالله خان ... بفرما ...
عمو با دو نفر وارد شد ... ولی خودش تنهایی اومد جلو ... منم پیش خانجان بودم ... گفت : بیچاره شدیم زن داداش ... بدبخت شدیم ... داداش همه ی ما رو بدبخت کرد ... می دونی چیکار کرده ؟
خانجان هراسون شد و پرسید : بیچاره تو گوره , چیکار کرده ؟
گفت : رفته همه ی زمین ها رو وقف کرده ... باورت نمی شه , همه رو حتی مال منو ...
پرسید : مگه می شه ؟ اون مال خودشو وقف کرده بود ...
گفت : ای زن داداش , چی بگم بهت ؟ خوب زمین های ما یک قولنامه داشت ... از اوقاف اومدن زمین ها رو بگیرن ... حالا چطوری فهمیدن داداش فوت کرده , نمی دونم ...
خانجان با دستپاچگی گفت : چرا ؟ همچین قراری نبود ... حالا اونا چیکار می کنن ؟ مگه وقف چیه ؟
گفت : هیچی , همه ی زمین ها رو می گیرن .... دیگه اختیاری نداریم ... ای بابا , داداش همه ی اون گندم زار ها رو چه حسابی وقف کرده ؟ آخه برای چی ؟ ...
خانجان گفت : والله چند سال پیش گفت پیش نماز تو مسجد گفته هر کس زمین داره و بده به وقف , می ره بهشت ... از من صلاح کرد , گفتم باشه ... نمی دونستم معنیش اینه ... آخه به من گفت زمین دست خودمون می مونه و ازمون نمی گیرن ... برای ثوابش وقف کرد ...
سرشو تکون داد و گفت : داداشم می دونست که بعد از فوتش اونا رو می گیرن ولی فکر نمی کرد اون روز برسه ... فکر من و بچه هاشو نکرد ... ای داد بیداد ... بدبخت شدیم ...
ناهید گلکار