گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهارم
بخش سوم
من فورا گفتم : الاغ داشتیم , خوب سوار اون می شدین ...
خندید و گفت : چشم , همین یک کارم مونده بود که تو چیذر سوار خر بشم ... الهی نمیری دختر ... اصلا این مردم چیذر چرا این خیابون ها و کوچه ها رو درست نمی کنن ؟ مثلا میگن اینجا پر از طلاست ، گنج پیدا کردن , خوب این پولدارا کجا رفتن ؟
خانجان گفت : ما که ندیدیم , می گن ...
خاله نگاهی به اطراف کرد و گفت : ای وای آبجی , تو اینجا زندگی می کنی ؟ خیلی بی عرضه ای ... این چه وضعیه برای خودت درست کردی ؟
خدابیامرز این همه ثروت داشت , تو همه رو به باد دادی ؟ ...
تو این یک ذره جا چطوری زندگی می کنی ؟ ...
و گفت و گفت ...
و خانجان در پاسخ اون فقط گریه کرد و دماغشو گرفت و سرشو تکون داد ...
اون شب خاله پیش ما موند تا صبح زود برگرده ...
ولی از سر شب شروع کرد در گوش خانجان زمزمه کردن که بده لیلا رو من ببرم تهران ...
می تونه بره مدرسه و درس بخونه و برای خودش کسی بشه ... اونجا شوهر مناسب تری پیدا می کنه ...
خانجان برآشفته شده بود و گفت : حرفشم نزن , من نمی تونم از لیلا جدا بشم ... خودت می دونی که جون و عمر من لیلاست ...
بعد از چهار تا پسر خدا اونو به من داده ...
داغ دو تا پسرم برام بسه , لیلا باید جلوی چشمم باشه ...
گفت : تو واقعا ساده ای و خودخواه , اگر به فکر لیلا هستی و دوستش داری بذار یک جای مناسب تر زندگی کنه ...
قول می دم زود زود بیارمش تو ببینیش ... تازه تو هم می تونی هر از گاهی بیای تهران ... به خدا لیلا اینجا حروم می شه ...
خانجان گفت : حروم هم که بشه , پیش خودم می شه ... اینطوری خیالم راحت تره ...
ناهید گلکار