گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت چهارم
بخش پنجم
خاله تند تند منو حاضر می کرد و خانجان مونده بود چیکار کنه ...
اصرار بیش از اندازه ی خاله , دهنشو بسته بود ... فکر می کرد چند روزه دیگه می رم میارمش ...
موقع خداحافظی انگار دنیا روی سرش خراب شده بود ... چیزی نمونده بود که شیون راه بندازه که خاله دست جنبوند و منو سوار کرد و به کالسکه چی گفت : برو ... برو ...
من انگار هنوز درست از خواب بیدار نشده بودم , کنار خاله نشستم و عین خیالم نبود ...
ولی همین طور که از خانجان دور می شدم , احساس کردم دلم نمی خواد برم ...
گفتم : خاله , می خوام برم پیش خانجانم ... از حسن و حسین خداحافظی نکردم ... منو برگردون , نمی خوام بیام ..
خاله گفت : بشین عزیزم , عادت می کنی ... می برمت پیش ملیزمان ... اون از تو یک سال بزرگ تره , می ره مدرسه و سواد خوندن و نوشتن داره ...
صبر کن بریم , اگر دوست نداشتی برت می گردونم ...
من ساکت شدم و تا تهران بغض داشتم ... دلم نمی خواست برم ولی خجالت می کشیدم حرف بزنم ...
حالا فکر می کردم دارم به اسیری می رم ...
این اولین بار بود که من سوار کالسکه می شدم و همیشه یکی از آرزوهام بود , ولی حالا که سوار شده بودم اصلا برام لذتی نداشت ...
خاله با من حرف می زد و از دورنمای تهران برام می گفت ...
و من مرتب می گفتم : می خوام برم پیش خانجانم ...
داشتم فکر می کردم کاش گریه کرده بودم ...
کاش خانجان می دید که نمی خوام برم ...
کاش الان می دونست که به خاطرش دارم گریه می کنم ...
ناهید گلکار