گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجم
بخش چهارم
و این دنیای متفاوت برای من اونقدر جذاب بود که خانجانم رو فراموش کردم ...
شب وقتی می خواستم بخوابم , اون آهنگ رو با خودم زمزمه کردم ... همشو بلد بودم و از اون به بعد هر آهنگی رو که گوش می کردم , بلافاصله از حفظ می شدم و بدون غلط و اشتباهی تو مِلودی می خوندم و این توانایی رو در من , اول از همه هرمز کشف کرد و بهترین شنونده برای من شد ...
با همون بچگی احساس می کردم سال هاست اونو می شناسم و دوستش دارم ...
از فردا خاله خانم هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد تا منو خوشحال نگه داره ...
لباس های شیک و شهری پوشیدم ... کلاه سرم می گذاشتم و کفش های قشنگ پام کردم ...
شب ها با ماشین بیرون رفتن , تماشاخونه , سینما , دیدن سیاه بازی و خرید کردن تو لاله زار و دست تو دست ملیزمان دنبال خاله رفتن , خیلی لذت بخش بود ...
اما چیزی که برای من از همه مه متر شده بود , دوستی ملیزمان بود که با من مثل خواهر رفتار می کرد ... اون کلاس سوم بود و من اول با هم می رفتیم مدرسه و برمی گشتیم ...
و محبت های هرمز ... اونم درست مثل اینکه من خواهرش باشم ازم مراقبت می کرد و روی من تعصب داشت ...
و من میون این همه آدم شاد و مهربون , خانواده ام رو از یاد بردم ... به جز موقع خواب که یاد اونا می افتادم و عذاب وجدان می گرفتم , بقیه ی مواقع شاد و بی خیال بودم ...
اگر خانجان می فهمید که من دائم در حال خوندن آهنگ های رادیو هستم , حتما چند ساعتی گریه می کرد ...
از عزاداری و گریه بدم میومد ... دلم شادی می خواست و از غصه خوردن بیزار بودم ... برای همین از اومدنم پشیمون نبودم ...
خاله مرتب سفره نذری مینداخت , مولودی می گرفت و یا دوستانشو دعوت می کرد و برای هر مولودی کلی وقت صرف می کرد ... مطرب میاورد و همه رو به رقص وا می داشت ...
اون زمان خاله که به نظر من خیلی بزرگ میومد , فقط بیست و چهار سال داشت ... و در سن پونزده سالگی اونو داده بودن به جواد خان که زنش با چهار تا بچه سر زا رفته بود ...
در حالی که پسر جواد خان از خاله بزرگتر بود و حالا جواد خان رو حرف خاله حرف نمی زد و تمام خواسته های اونو برآورده می کرد ...
خاله بچه نداشت و معلوم نبود چرا ... ولی اون شاد و سر حال بود و بچه های جواد خان اونو مادر صدا می کردن , به جز پسر بزرگش که بهش می گفت خاله خانم ...
ناهید گلکار