خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    و این دنیای متفاوت برای من اونقدر جذاب بود که خانجانم رو فراموش کردم ...
    شب وقتی می خواستم بخوابم , اون آهنگ رو با خودم زمزمه کردم ... همشو بلد بودم و از اون به بعد هر آهنگی رو که گوش می کردم , بلافاصله از حفظ می شدم و بدون غلط و اشتباهی تو مِلودی می خوندم و این توانایی رو در من , اول از همه هرمز کشف کرد و بهترین شنونده برای من شد ...
    با همون بچگی احساس می کردم سال هاست اونو می شناسم و دوستش دارم ...
    از فردا خاله خانم هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد تا منو خوشحال نگه داره ...

    لباس های شیک و شهری پوشیدم ... کلاه سرم می گذاشتم و کفش های قشنگ پام کردم ...
    شب ها با ماشین بیرون رفتن , تماشاخونه , سینما , دیدن سیاه بازی و خرید کردن تو لاله زار و دست تو دست ملیزمان دنبال خاله رفتن , خیلی لذت بخش بود ...
    اما چیزی که برای من از همه مه متر شده بود , دوستی ملیزمان بود که با من مثل خواهر رفتار می کرد ... اون کلاس سوم بود و من اول با هم می رفتیم مدرسه و برمی گشتیم ...

    و محبت های هرمز ... اونم درست مثل اینکه من خواهرش باشم ازم مراقبت می کرد و روی من تعصب داشت ...

    و من میون این همه آدم شاد و مهربون , خانواده ام رو از یاد بردم ... به جز موقع خواب که یاد اونا می افتادم و عذاب وجدان می گرفتم , بقیه ی مواقع شاد و بی خیال بودم ...
    اگر خانجان می فهمید که من دائم در حال خوندن آهنگ های رادیو هستم , حتما چند ساعتی گریه می کرد ...
    از عزاداری و گریه بدم میومد ... دلم شادی می خواست و از غصه خوردن بیزار بودم ... برای همین از اومدنم پشیمون نبودم ...
    خاله مرتب سفره نذری مینداخت , مولودی می گرفت و یا دوستانشو دعوت می کرد و برای هر مولودی کلی وقت صرف می کرد ... مطرب میاورد و همه رو به رقص وا می داشت ...

    اون زمان خاله که به نظر من خیلی بزرگ میومد , فقط بیست و چهار سال داشت ... و در سن پونزده  سالگی اونو داده بودن به جواد خان که زنش با چهار تا بچه سر زا رفته بود ...
    در حالی که پسر جواد خان از خاله بزرگتر بود و حالا جواد خان رو حرف خاله حرف نمی زد و تمام خواسته های اونو برآورده می کرد ...
    خاله بچه نداشت و معلوم نبود چرا ... ولی اون شاد و سر حال بود و بچه های جواد خان اونو مادر صدا می کردن , به جز پسر بزرگش که بهش می گفت خاله خانم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان