گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت پنجم
بخش ششم
بعد از مهمونی , خاله با آب و تاب برای جواد خان و هرمز تعریف کرد که اون شب من چیکار کردم ...
و فردای اون شب وقتی هرمز اومد خونه , یک داریه برای من خریده بود ...
اونقدر خوشحال شده بودم که مهر هرمز برای همیشه تو دلم افتاد ...
خودمم نمی دونستم چرا از اون به بعد هر چی می خورم دلم می خواد برای هرمز هم نگه دارم ...
اولین بار رفته بودیم استامبول ... خاله می خواست کفش بخره , من و ملیزمان رو هم با خودش برده بود ...
خسته که شدیم , کنار یک بستنی فروشی ایستاد و برای ما خرید ... من فقط دو گاز از اون رو خوردم و بقیه اش رو کردم تو دستمالم و اونو زیر بغلم قایم کردم برای هرمز ...
وقتی رسیدیم خونه و چشمم بهش افتاد , رفتم جلو و دستمال رو که به زحمت با آرنجم نگه داشته بودم در آوردم و گفتم : برات بستنی آوردم ...
ولی فورا خودم متوجه ی کاری که کرده بودم شدم ... سردی بستنی باعث شده بود نفهمم چه اتفاقی داره میفته ... فقط ذوق داشتم اونو برسونم به هرمز و اون با دیدن این منظره چنان به خنده افتاد که از حال رفته بود و بقیه هم به من می خندیدن ...
کلی از این بی عقلی خودم خجالت کشیدم ...
چطور من به این فکر نکرده بودم که بستنی آب می شه ...
اما هرمز همین طور که می خندید , گفت : مرسی ... مرسی دختر خاله , دستت درد نکنه ... عجب بستنی خوشمزه ای بود ...
ناهید گلکار