خانه
405K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۶/۱۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت ششم

    بخش سوم



    اون شوخی کرد ولی من از بس این حرف رو از خانجان شنیده بودم و ترس از جهنم وجودم رو گرفته بود , یک مرتبه کتشو ول کردم رو زمین و با سرعت دویدم تو خونه ...
    انگار خاله ما رو می پایید ... تا وارد شدم , ترسید فکر کرد هرمز نظر بدی به من داشته و اذیتم کرده ...
    زود اومد جلو و دست منو گرفت و بکش بکش برد به اتاقم و درو بست و با هراس پرسید : چیکارت کرد خاله ؟ بهت دست زد ؟ حرف بدی زد ؟ زود باش بگو ...
    گفتم : نه به خدا , سردم شده بود ... هرمز هیچ وقت منو اذیت نکرده ...

    خاله بازو های منو گرفت و خم شد و گفت : تو بزرگ شدی , مراقب باش کسی دست بهت نزنه ... اگر یک وقت خدای نکرده کسی بهت بد نگاه کرد , اول به من میگی ...
    نمی دونم چرا به گریه افتادم و گفتم : به خدا , به قرآن مجید , هرمز کاری نکرده ... به ارواح خاک آقا جونم ...
    خاله یک نفس راحت کشید و گفت : پس راستشو بگو چرا اونطوری ترسیده بودی ؟ اصلا چرا رفتی تو حیاط ؟ چی بهت گفت ؟ ...
    گفتم : دلم برای خانجان تنگ شده بود ... هرمزم حرف بدی نزد , بهم گفت ده سالم شده و بعد شوخی کرد گفت می رم جهنم اگر روسری سرم نکنم ...
    خاله با تعجب پرسید : وا ؟ چی میگی ؟ هرمز این حرف رو زد ؟ چرا ؟ عجیبه ... الهی بمیرم , دلت برای خانجانت تنگ شده ؟ چرا به من نگفتی ؟ خوب شد یادم انداختی , می برمت همین یکی دو روزه ... حتما می برمت تا آبجیم رو ببینی ...


    و از اون روز به بعد احساس من نسبت به هرمز فرق کرد و با چشم دیگه ای بهش نگاه می کردم ...
    ازش خجالت می کشیدم , وقتی باهاش حرف می زدم به صورتش نگاه نمی کردم و اینم می فهمیدم که اونم با من طور دیگه ای شده ...

    دختر ده ساله اون زمان همه چیز رو می فهمید ...
    خاله به قولش عمل کرد و منو برد پیش خانجان ...
    این بار با ماشین رفته بودیم ... تو میدون چیذر راننده نگه داشت و از اونجا پیاده رفتیم به طرف خونه ...
    دلم می خواست پرواز کنم و خودمو به خانجان برسونم ...
    من که حالا مثل خاله لباس پوشیده بودم , باید با وقار اون راه می رفتم ... اما خانجان چادر به سر , داشت به طرف ما می دوید و همین طور به پهنای صورتش اشک می ریخت , منو در آغوش گرفت و تا می تونست بوسید ...
    حسین و حسن هم خودشون رو روسوندن ... هر دو بی تاب من شده بودن و تا می تونستن لوسم کردن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان