گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت ششم
بخش سوم
اون شوخی کرد ولی من از بس این حرف رو از خانجان شنیده بودم و ترس از جهنم وجودم رو گرفته بود , یک مرتبه کتشو ول کردم رو زمین و با سرعت دویدم تو خونه ...
انگار خاله ما رو می پایید ... تا وارد شدم , ترسید فکر کرد هرمز نظر بدی به من داشته و اذیتم کرده ...
زود اومد جلو و دست منو گرفت و بکش بکش برد به اتاقم و درو بست و با هراس پرسید : چیکارت کرد خاله ؟ بهت دست زد ؟ حرف بدی زد ؟ زود باش بگو ...
گفتم : نه به خدا , سردم شده بود ... هرمز هیچ وقت منو اذیت نکرده ...
خاله بازو های منو گرفت و خم شد و گفت : تو بزرگ شدی , مراقب باش کسی دست بهت نزنه ... اگر یک وقت خدای نکرده کسی بهت بد نگاه کرد , اول به من میگی ...
نمی دونم چرا به گریه افتادم و گفتم : به خدا , به قرآن مجید , هرمز کاری نکرده ... به ارواح خاک آقا جونم ...
خاله یک نفس راحت کشید و گفت : پس راستشو بگو چرا اونطوری ترسیده بودی ؟ اصلا چرا رفتی تو حیاط ؟ چی بهت گفت ؟ ...
گفتم : دلم برای خانجان تنگ شده بود ... هرمزم حرف بدی نزد , بهم گفت ده سالم شده و بعد شوخی کرد گفت می رم جهنم اگر روسری سرم نکنم ...
خاله با تعجب پرسید : وا ؟ چی میگی ؟ هرمز این حرف رو زد ؟ چرا ؟ عجیبه ... الهی بمیرم , دلت برای خانجانت تنگ شده ؟ چرا به من نگفتی ؟ خوب شد یادم انداختی , می برمت همین یکی دو روزه ... حتما می برمت تا آبجیم رو ببینی ...
و از اون روز به بعد احساس من نسبت به هرمز فرق کرد و با چشم دیگه ای بهش نگاه می کردم ...
ازش خجالت می کشیدم , وقتی باهاش حرف می زدم به صورتش نگاه نمی کردم و اینم می فهمیدم که اونم با من طور دیگه ای شده ...
دختر ده ساله اون زمان همه چیز رو می فهمید ...
خاله به قولش عمل کرد و منو برد پیش خانجان ...
این بار با ماشین رفته بودیم ... تو میدون چیذر راننده نگه داشت و از اونجا پیاده رفتیم به طرف خونه ...
دلم می خواست پرواز کنم و خودمو به خانجان برسونم ...
من که حالا مثل خاله لباس پوشیده بودم , باید با وقار اون راه می رفتم ... اما خانجان چادر به سر , داشت به طرف ما می دوید و همین طور به پهنای صورتش اشک می ریخت , منو در آغوش گرفت و تا می تونست بوسید ...
حسین و حسن هم خودشون رو روسوندن ... هر دو بی تاب من شده بودن و تا می تونستن لوسم کردن ...
ناهید گلکار