گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت ششم
بخش چهارم
اون شب کنار خانجان خوابیدم ...
ولی فردا در حالی که از اون سیر نشده بودم , دلم می خواست هر چی زودتر برگردم ... یک ترس تو دلم افتاده بود که نکنه خانجان اجازه نده با خاله برم ...
تو راه برگشت احساس بدی داشتم ... هم دلم پیش خانجان بود و یاد گریه های اون موقع جدایی می افتادم , عم از اینکه اینقدر بی عاطفه بودم از خودم بدم میومد ...
من درسم خیلی خوب بود , شاید برای اینکه حسرت مدرسه رفتن رو کشیده بودم ولع یاد گرفتن داشتم ...
اون زمان بیشتر بچه هایی که مدرسه می رفتن تو خوندن و نوشتن مشکل اساسی داشتن ... چون وقتی وارد کلاس اول می شدی تمام حروف الفبا رو یک جا یاد می دادن و بعد از تو می خواستن متن کتاب رو بخونی و دیکته ی اونو بنویسی ...
ولی من حروف رو خوب شناخته بودم ... به همین دلیل خاله کاری کرد که من جلوتر از کلاسم درس بخونم و امتحان بدم و در اون زمان این کار سختی نبود ...
دوازده سالم بود که ششم رو تموم کردم و تصدیق گرفتم ...
در حالی که ملیزمان هنوز ششم رو می خوند ...
اینجا احساس می کردم دیگه اون با من مثل سابق نیست ... به شدت به من حسادت می کرد و حساس شده بود ... گاهی منو می زد و از چیزی بهانه می گرفت و داد و بیداد راه مینداخت ...
شکایت به هرمز و خواهر بزرگش می برد و کم کم علنا می گفت : نمی خوام لیلا تو خونه ی ما زندگی کنه ...
و هر بار جواد خان و هرمز یا دعواش می کردن یا با حرف , آروم ...
ولی دیگه من اونو از دست داده بودم و دوستی تو خونه نداشتم ...
هرمز می رفت دانشگاه دارالفنون و پزشکی می خوند ...
اون پسر سر به راهی بود و جز خوندن درس , کار دیگه ای نمی کرد ...
ناهید گلکار