گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت ششم
بخش ششم
محرم که تموم شد , سر و کله چند تا خواستگار برای من و ملیزمان پیدا شد که خاله هیچ کدوم رو قبول نکرد ...
ولی وقتی فخر الملوک پیغام فرستاد که برای من بیاد , دست و پاش شل شد و به جواد خان گفت : می دونی قربونت برم , فخر الملوک برای پسرش لیلا رو خواسته ... اگر بشه , خیلی خوبه ... دیگه خیال من از بابت لیلا راحت میشه ...
بند دلم آب شد ...
من دلم می خواست درس بخونم و مثل هرمز تحصیل کرده باشم ... دلم می خواست مثل قمر آواز بخونم و ویولن بزنم ...
تمام فکرم این بود که یک روز که اختیارم دست خودم بود , این ساز رو یاد بگیرم و بزنم ...
ولی دائما منع می شدم ... دختر خوب نیست آواز بخونه و ساز بزنه ...
حتی وقتی خانجان شنید که من داریه می زنم , چند بار محکم زد تو صورتش و گفت : خدا از سر تقصیر من بگذره که تو رو دادم دست خاله ات و کافر شدی ... تو رو برد درس بخونی , مطرب بارت آورد ...
و تا تونست منو از گناه و جهنم ترسوند ولی من نمی تونستم ذهنم رو خالی از موسیقی کنم ...
حتی گاهی تو ذهنم یک ملودی جدید می ساختم و زیر لب زمزمه می کردم ...
اما آرزوی بزرگ تر من این بود که با هرمز عروسی کنم و جز اون کسی رو نمی خواستم ...
خاله بدون اینکه با من در میون بذاره , یک روز بعد از ظهر زمستون که برف زیادی باریده بود , منتظر خواستگار برای من شد ...
روزی که دنیا رو روی سرم خراب کردن ...
خاله ازم خواست لباس خوب بپوشم و آماده بشم ...
گفتم : خاله من نمی خوام شوهر کنم ...
حرف منو به شوخی و خجالت دخترونه گرفت و با خنده گفت : برو حاضر شو که با سر افتادی تو روغن ... تو که نمی دونی فخرالمکوک کیه , مادرش از قاجار بوده و با بزرگون حشر و نشر می کرده ... الان سال هاست شوهرش مرده ولی اونقدر ثروت داشتن که نگفتنی ...
الانم وضع خوبی دارن و با اصل و نسبن و اسم و رسم دارن ...
ناهید گلکار