گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و سوم
بخش دوم
بعد یک قلم و کاغذ برداشت ... چیزی روش نوشت و داد دست من و گفت : این شماره اداره ی منه و اینم شماره ی خونه , هر چیزی شد با من تماس بگیرین ... اگر زیبده هم باهاتون همکاری نکرد به من زنگ بزنین ...
گفتم : نه , ایشون خیلی همکاری کرد ... خدایی ش خیلی زحمت کشید , اگر این طور نبود که نمی تونستم در این مدت کم , کاری از پیش ببرم ...
آقا هاشم , زبیده زن خوبیه ... خیلی هم مهربونه ... اون راست می گفت , واقعا تلاش خودش رو کرد ولی من می خوام دستم باز باشه , همین ...
یک فکری کرد و گفت : می خوای برای بچه ها تخت بگیرم ؟
از خوشحالی نمی دونستم خودمو کنترل کنم ... گفتم : وای , خدا خیرتون بده ... نمی دونین چه ثواب بزرگی می کنین آقا هاشم ... واقعا میشه تخت بگیرین ؟ ...
صورتش حالت خاصی پیدا کرده بود ... خوشحال بود یا راضی , نمی فهمیدم !! برای من مهم این بود که بچه ها روی تخت می خوابیدن ...
هاشم دستگیره ی درو گرفت و گفت : البته ... هر چی شما بخواین من براتون تهیه می کنم ...
گفتین بچه ها چند نفرن ؟
با عجله و خوشحالی گفتم : پنجاه و شش نفر ...
دستشو به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدا نگهدار , بانوی تلاشگر و مهربون ...
تا درو باز کرد , زبیده که خودشو چسبونده بود به در , با اون سینه به سینه شد و دستپاچه گفت : می خواستم بپرسم چایی میل دارین ؟ ...
هاشم با بی میلی گفت : نه خیر ... ببین لیلا خانم هر چی گفت انجام می دی , رو حرفش حرف نمی زنی ... به جای اینکه فامیلات رو دور خودت جمع کنی و اونام ول بگردن , کار کن ...
گفت : نه بابا , چیزه آقا هاشم ...
ولی اون با عجله رفت ...
ناهید گلکار