گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و سوم
بخش ششم
دو ساعت به سال تحویل که ساعت هشت شب بود , همه حاضر بودیم ...
زبیده و نسا داشتن برای بچه ها کوکوسبزی با برنج درست می کردن ولی از ماهی خبری نبود ...
البته همین هم برای عید اونا خیلی خوب بود ...
همه تمیز و مرتب با موهای شونه کرده و لباس های تمیز , تو اون اتاق نشسته بودیم ...
و من برای اینکه اونا رو خوشحال کنم تا فراموش کنن که آغوش گرم پدر و مادری در انتظارشون نیست و یادشون بره که تو یتیم خونه زندگی می کنن , دف رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
بچه ها دست می زدن و یکی یکی روشون باز شد و شروع کردن به رقصیدن ...
منم به وجد اومده بودم ...
زبیده و نسا هم به ما ملحق شدن و اونا هم از اینکه دیدن من به اون خوبی می تونم دف بزنم , سر شوق اومدن ...
حالا اغلب بچه ها می رقصیدن و شادی می کردن که یک مرتبه چشمم افتاد به جلوی در که خاله و انیس خانم و آقا هاشم ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردن ...
زود دف رو گذاشتم زمین ... خیلی خجالت کشیدم ...
فکر می کردم کار بدی کردم و الان اونا از دستم عصبانی می شن ...
خاطره بدی که از این دف زدن تو ذهن من مونده بود ...
انیس خانم گفت : وایییی , لیلا جون تو چقدر قشنگ می زنی عزیزم ...
گفتم : ممنونم ...
مقدار زیادی شیرینی و آبنبات آورده بودن ... گذاشتن کنار اتاق ...
گفتم : زبیده خانم , می شه دوری بیاری توش بچینم ؟ ...
انیس خانم راه افتاد تا همه جا رو بازدید کنه ... گویا از خاله و آقا هاشم شنیده بود ... خاله هم دنبالش رفت ...
من اومدم تو راهرو و از هاشم پرسیدم : چرا تخت ها شش تاش کم بود ؟
نگاهی متعجب به من کرد و گفت : چرا نگفتین پنجاه تا تخت فرستادم ؟ اون شش تا که کم بود , گفتین ؟
گفتم : وای ببخشید , راست می گین ... دست شما درد نکنه ...
ولی خوب فکر کردم اشتباه شده و شما نمی دونین ...
گفت : نه بابا , فرصت کم بود نتونست همه رو برسونه ... شش تاش حاضر نبود ... به خاطر شما چند روزه درگیر این تخت ها بودم ... سی نفر رو به کار گرفتم تا شب عید شما خوشحال بشین ...
گفتم : من خوشحال بشم ؟ آره خوب , چون من ازتون خواسته بودم ...
گفت : نمی دونستم هنرمند هم هستین ؟
گفتم : نه بابا , دف زدن که کاری نداره ... روزی که تونستم خوب ویولن بزنم خودمو هنرمند می دونم , من دف رو همین طوری می زنم ...
نگاهی به من انداخت که باز خجالت کشیدم ...
ناهید گلکار