گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
خاله گفت : ما راحت تر بودیم ولی این بچه ها چی ؟ ببین چقدر فرق کردن , تمیز و مرتب شدن ... حالا یک لبخند روی لب اونا هست که خستگی همه ی ما رو در میاره ...
لیلا , حاضر شو بریم ... به سال تحویل چیزی نمونده , بچه هام همه میان خونه ی ما ، منتظرن ...
انیس خانم هم گفت : آره , بابا ... بریم هاشم , دیر شد ... بچه های منم الان منتظر هستن , بریم ...
موفق باشی لیلا جون , می بینمت ...
و راه افتاد طرف در ...
هاشم گفت : بانو یک نصیحت بهتون بکنم ؟
گفتم : بفرمایید ...
گفت : زیاد خودتون رو درگیر و ناراحت این بچه ها نکنین ...
سرمو به علامت تایید پایین آوردم ولی خودمم نمی دونستم چی رو تایید می کنم ...
خاله گفت : بریم ؟
گفتم : من امشب پیش بچه ها می مونم , اگر شما اجازه بدین ... نمی خوام تنهاشون بذارم , من که برم اونا غمگین می شن ...
کسی رو ندارن , امشب شب عیده ... خواهش می کنم ...
خاله گفت : دختر جون , بیا بریم ... فردا باید بریم دیدن خانجان و فامیل هم میان دیدن تو , خوبیت نداره تو نباشی ... عید اولت هست و باید بیان دیدنت ...
گفتم : روز دوم می ریم , چی میشه مگه ؟ این بچه ها گناه دارن , تو رو خدا خاله بذار بمونم ...
به ناچار خاله قبول کرد و با نارضایتی رفت ...
وقتی برگشتم تو اتاق , دیدم همشون خیره شدن به اون شیرینی ها ...
با صدای بلند گفتم : بچه ها من امشب پیشتون می مونم , با هم هستیم ...
فریاد شادی اونا به هوا رفت ... ریختن دورم ؛ طوری که نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم ...
دیگه تشرها و فحش های زبیده هم کاری از پیش نمی برد ...
گفتم : چیزی به سال تحول نمونده , باید اول شیرینی بخوریم که تا آخر سال کاممون شیرین باشه ...
ناهید گلکار