گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و چهارم
بخش سوم
جلوی هر کدوم می گرفتم , اونقدر نگه می داشتم تا هر چی دلش می خواد برداره ...
زبیده حرص و جوش می خورد و مرتب می گفت : نفری یکی ...
و من حرف اونو خنثی می کردم و می گفتم : هر چی دلت می خواد بردار ... بازم هست ...
همین که اونا با ولع می خوردن و قورت می دادن , من تو آسمون سیر می کردم ... احساس می کردم یکی یکی اونا رو دوست دارم ...
حالا می فهمیدم که چرا وقتی خدیجه مُرد خاله تا مدت ها عزادار بود و سر حال نمی شد ... خاله ی من بی نظیرترین انسانی بود که من تا حالا دیدم و شنیدم ...
بچه ها از این تغییری که براشون پیش اومده بود , شوق و ذوقی پیدا کرد بودن و موقتا بی کسی خودشون رو فراموش کردن ...
همه رو نشوندم و دعای تحویل سال رو خوندم و اونا با من تکرار کردن ...
این فکر درس دادن به اونا بیشتر ذهن منو به خودش مشغول کرد ...
خوشم اومده بود و فکر می کردم با حرف شنوی که از من دارن حتما زود باسواد می شن ...
ولی خوب بازم باید به هاشم و انیس خانم رو مینداختم ... پس باید کمی صبر می کردم ...
سال تحویل شد ... همدیگر رو بوسیدیم ...
نسا و زبیده رفتن شام رو آماده کنن ...
بعد از شام , آقا یدی رفت به اتاقش که کنار در حیاط جلوی ساختمون بود و زبیده و نسا رفتن خونه شون تا صبح زود بیان ...
من و دخترا ظرف ها رو شستیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم ...
حالا جز من و اونا کسی نبود ... درِ سالن رو قفل کردم و دف رو برداشتم و زدم ...
محکم و با احساس ... پنجه هامو روی دف می کوبیدم و احساس دوست داشتن رو به اون دخترا نشون می دادم ...
دخترایی که به من , به من که خودم هنوز بچه بودم , پناه آورده بودن و وادارم کردن که فراموش کنم چند سال دارم و شدم همه کس اونا ...
زدم و زدم , با خیال راحت از اینکه کسی منو منع نمی کنه و برای زدن دف متهم به گناه کردن نمی شم ...
دخترا از کوچیک و بزرگ می رقصیدن و شادی می کردن ...
وقتی صورت خندون اونا رو می دیدم , بازم محکم تر انگشتانم رو روی دف می لرزوندم و از اون نوای شاد , شادی رو تو وجود اون بچه ها می ریختم ...
ناهید گلکار