گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
شب همه با خوشحالی توی تخت خودشون خوابیدن و من کنار آمنه دراز کشیدم ...
سرشو آورد جلو و گفت : میشه بغلم کنین ؟
گفتم : فدات بشم , برای چی نشه ؟ بیا اینجا ببینم , سرتو بذار روی سینه ی من ...
چنان محکم به من چسبیده بود که انگار نمی خواست هرگز از من جدا بشه و تا صبح به همون شکل در آغوش هم خوابیدیم ...
صبح زود یکم هوشیار شدم ... بدنم خشک شده بود و نمی تونستم حرکت کنم , هم از کار زیاد روز قبل و هم از یکنواخت خوابیدن ...
ولی نگاه هایی رو روی خودم احساس کردم ... چشمم رو که باز کردم دیدم بچه ها دورم ایستادن ...
همین طور که دراز کشیده بودم , پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفتن : نه ... نه ...
گفتم : پس چرا اینجا وایستادین ؟
یاسمن دختر پنج ساله ای بود با موهای فرفری و سبزه و چشمانی درشت و سیاه ... آهسته دست منو گرفت و گفت : لیلا جون پیش ما هم می خوابی ؟ ...
از جام بلند شدم و در حالی که باز اون بغض لعنتی تو گلوم نشست , گفتم : پس ماجرا اینه ... دلتون خواست ... باشه , هر وقت موندم به نوبت پیش یکی می خوابم ... خوبه ؟ ... حالا برین دست و صورتون رو بشورین ...
مرتب بشین , همون طور که زبیده خانم می خواد ...
یکی از اونا گفت : ما زیبده خانم رو دوست نداریم هر کاری شما بگی می کنیم ...
ناهید گلکار