گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و چهارم
بخش ششم
اون روز ناهار خیلی دیر حاضر شد و من به خانجان کمک می کردم ...
حسین چپ و راست می گفت : آبجی من بعد از مدت ها اومده اینجا , حالام که بره معلوم نیست کی برمی گرده ... می خوام امروز دل سیر ببینمش ...
اون به ظاهر محبت می کرد ولی در باطن داشت به من یادآوری می کرد که جای موندن ندارم ...
اونا نمی دونستن من مشغول کار شدم , منم چیزی نگفتم ...
فقط بهش نگاه کردم و دلم برای اون سوخت ... برای اینکه دریادل نبود , برای اینکه انسانی بود که جز خودش کس دیگه ای رو نمی دید ...
مجسم کردم کسانی رو که با دل و جون از بچه های مردم سرپرستی می کنن و طبع پست و فرومایه حسین رو که فکر کرده بود خاله منو برای اینکه اونجا بذاره برده بود چیذر , و اونا رو مقایسه می کردم ...
خیلی زود و اول از همه من راهی شدم و سر شب برگشتیم تهران ...
هر چی اصرار کردم خاله نذاشت اون شب رو برم یتیم خونه ...
شب تو اتاقم تنها شدم ... باز فکر علی و دلتنگی اون شبم رو تیره تر از همیشه کرد ...
شایدم علتش حرفای حسین بود ... کاش کمی اصرارم می کرد , کاش از حالم می پرسید و فقط نگران موندنم نبود و من حالا حس بهتری پیدا می کردم ...
چقدر آدما با هم فرق دارن ...
فردا وقتی رسیدم به یتیم خونه , دیدم بچه ها از اتاقشون نیومدن بیرون ...
اصلا هیچکس تحویلم نگرفت ...
اولش ترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه ولی در اتاق ها رو که باز کردم دیدم همه خوبن ...
بی تفاوت به من سلام کردن و روشونو از من برگردوندن ...
سودابه رو صدا زدم و با هم رفتیم تو دفتر ...
پرسیدم : چیزی شده ؟ بچه ها از چیزی ناراحت شدن ؟
ناهید گلکار