گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و پنجم
بخش پنجم
بعد با غیظ ولش کردم ... در حالی که نفس نفس می زدم , نشستم رو صندلی ...
خیلی مودب گفت : ببخشید خانم , منظور بدی نداشتم ... چشم , هر چی شما بگین ...
بدون اینکه حرفی بزنم از آشپزخونه اومدم بیرون ...
باورم نمی شد من همچین آدمی شده باشم ... ولی این حرکت من برای هر سه ی اونا کاملا موثر بود و دیگه به حرفای من گوش می کردن ...
با تموم شدن ایام نوروز , کار حیاط هم تموم شد ...
وقتی شروع کردیم فکر نمی کردم این همه طول بکشه ... با طرحی که داده بودم یک طرف حیاط سبزی کاری و نهال کاری شده بود , طرف دیگه رو باغچه بندی کردیم و گل و نهال میوه کاشتیم ... و محوطه ای برای بازی دخترا آماده کردیم ...
میرزا یازده روز اونجا با کارگرهاش کار کرد و رفت ...
من متوجه نبودم که هر چی کار بیشتر ادامه داشته باشه هزینه ی زیادتری می بره ...
فقط به این فکر بودم کاری رو که می خوام انجام بدم ...
از انیس خانم و آقا هاشم خبری نبود ... فقط روز نهم عید بود که هفت تا تخت دیگه برای ما آوردن و من یکی از اونا رو گذاشتم تو اتاق بازی , برای خودم ...
خاله هم سرگرم عید دیدنی بود و من بیشتر شب ها پیش بچه ها می خوابیدم ...
دلم نمی خواست برم خونه ... اونجا منو یاد علی مینداخت و نمی تونستم تحمل کنم ...
با اینکه تو یتیم خونه هم وقتی بچه ها می خوابیدن تا ساعت ها بغض داشتم و یاد خاطراتم با علی آزارم می داد ولی ترجیح می دادم پیش بچه ها باشم ... برای همین کتاب هامو بردم اونجا و در هر فرصتی درس می خوندم ...
حالا هوای بهاری و آفتاب دل انگیز , اون بچه ها سر شوق میاورد و تو حیاط بازی می کردن ...
چند تایی که سالک گرفته بودن , در حالی که جای زخمی عمیق روی دست و صورتشون باقی مونده بود , بهتر شدن ...
ولی شپش چیزی بود که به محض اینکه غافل می شدم دوباره برمی گشت ... این بود که روز دوازدهم تو حیاط زیر آفتاب یک گلیم پهن کردم و نشستم تا سر بچه ها رو نگاه کنم ...
شروع کردم به قصه گفتن ...
یکی بود یکی نبود , غیر از خدا هیچکس نبود ...
توی سرزمین های دور , پادشاهی بود که یک دختر داشت ...
و یکی یکی سرشون رو روی پام می گذاشتن و من همین طور که می جوریدم , به قصه گفتن ادامه می دادم ...
زبیده و نسا داشتن ناهار درست می کردن که در حیاط باز شد و آقا هاشم اومد تو ...
از جام بلند شدم و بلند با خوشحالی گفتم : سلام ...
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : سلام بانو ...
ناهید گلکار