گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت سی و ششم
بخش سوم
بعد همینطور که من تو حیاط ایستاده بودم , اون رفت تا با زبیده حساب و کتاب کنه ...
تو فکر رفتم و دلشوره گرفتم ... آیا کار درستی می کردم که این مسئولیت سنگین رو به عهده می گرفتم ؟ اگر منم کم میاوردم , چی می شد ؟ ...
یا اگر فردا به منم همین تهمت رو بزنن چیکار کنم ؟
اینو می دونستم که سیب زمینی , اول سال به مقدار فراوان از طرف یک حاج آقای خیرخواه که کشاورز هم بود برای یتیم خونه آورده می شد ...
علاوه بر اون چند نفری هم خرما و پنیر ماهیانه ی ما رو تامین می کردن و رابط همه اونا زبیده بود و من شاهد بودم که بیشتر خوراک بچه ها از اون سه چیز داده می شد ...
حتی حاضر نبود توی اون سیب زمینی ها تخم مرغ بزنه و کوکو درست کنه ...
تو حیاط موندم تا آقا هاشم برگشت ... نمی خواستم شاهد مشاجره ی اونا باشم ...
گفت : پس فردا فرم رو میارم ... خوب من باید برم , شما کاری نداری ؟
گفتم : به خدا خجالت می کشم ولی یک آشپز هم تقاضا کنین لطفا , اینجا لازم داریم ...
گفت : اداره ها باز بشه , حتما اقدام می کنم تا حالا تعطیل بود ...
و باز به رسم خودش دستشو زد تو پیشونش و گفت : بانوی عزیز , خدا نگهدارتون باشه ...
اون که می رفت به طرف در و دور می شد , با خودم فکر کردم کاش بهش می گفتم خدانگهدار تو باشه آقای مهربون ... این مرد یک فرشته اس , به خدا ... آخه چقدر آدم می تونه آقا باشه ؟ ...
وقتی برگشتم , قیافه ی زبیده دیدنی بود ... به من با غضب نگاه می کرد , دلم نمی خواست اون دشمن من باشه ...
گفتم : زبیده خانم چیزی شده ؟
در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود , گفت : شما به آقا هاشم حرفی زدین ؟
گفتم : یک چیزی بهت می گم یادت نره ... اهل این کار نیستم , اگر ازت گله ای داشته باشم خودم بلدم چیکار کنم ... خدا ازم نگذره اگر تا حالا پشت سر تو بدگویی کرده باشم ...
گفت : می دونم , آقا هاشم از اولم با من دلش صاف نبود ...
گفتم : تو کارت خیره , به کسی چیکار داری ؟ فردا ممکنه با منم همین طور باشن , من و تو باید هوای همدیگر رو داشته باشیم ...
ناهید گلکار